چارلی چاپلین واقعی ـ پیتر میدلتون، جیمز اسپینی
هر دفعه فیلم مستند خوبی میبینم دوباره یادم میافتد این شاخه از فیلمسازی چه قدرت منحصربهفردی دارد و چه تجربهی یگانهای عاید تماشاگرش میکند. سالهاست مستند میبینم، انتخاب میکنم، داوری میکنم، گاهی میسازم، اما این یادآوری همراهم مانده و چنان از تماشای یک مستند خوب شگفتزده میشوم، انگار بار اول است.
چارلی چاپلین واقعی چنین تأثیری داشت؛ تصاویر، گفتار متن و ترتیب فصلهایش تا چند روز در ذهنم تکرار میشد، هر بار روی نکتهی تازهای متمرکز میماندم، مرورش میکردم و به نتایجی تازه میرسیدم.
به مستندهای مربوط به تاریخ سینما دلبستگی خاص دارم، هرچه پیدا کنم میبینم، اما مستندی دربارهی چارلی چاپلین میرود در دستهبندی فیلمهایی که میشود برای دیدنش عجله نکرد، چون دربارهی چاپلین زیاد خواندهایم و دیدهایم، حدس میزنیم این هم مروری است بر همانها که میدانیم. فیلم را گذاشته بودم در اولویت چندم برای تماشا در آیندهای نامعلوم، تا اینکه دیدم مجید اسلامی نوشته دیدنی است، رفتم سراغش.
اهمیت فیلم در این است که همان ابتدا با تصویر آشنا و تکثیرشدهی چاپلین آغاز میشود، یادآوری میکند روزگاری رونوشتهایی از چاپلین میان مردم عادی پیدا میشد که نشان میداد همذاتپنداری با او به بالاترین حد ممکن رسیده، اما کسی حواسش نبود که نام آن آدم آشنا «ولگرد» است که مردی به نام چارلی چاپلین بازیاش میکند. پس نامش چاپلین نیست، بلکه کاراکتری است که مثل هر کاراکتر نمایشی دیگر، طراحی شده، ذره ذره موجودیت یافته، فاصلهای میان او و خالقش وجود دارد.
هوشمندی فیلم این است که گرچه در ظاهر، تاریخچهی رشد محبوبیت این کاراکتر و دنبال کردنش تا نقطهی پایان را پی میگیرد، در لایهای دیگر مشغول تحلیل رابطهی ستارهها با مخاطب میشود: تماشاگر شیفتهی یک کاراکتر میشود. آن کاراکتر با تصمیمهای کسی خلق شده که نمیدانیم در زندگی واقعی چه اشتراکی دارند. ترجیح میدهیم این دو را یکی فرض کنیم، چون انتخاب دیگری نداریم. به خود کاراکتر دسترسی نداریم؛ او بر پردهی سینما یا صحنهی تئاتر زنده است. پس تنها چارهمان عشق ورزیدن به بازیگر، نویسنده یا کارگردانی است که او را نمایندگی میکند.
اما اگر رابطهی این دو کاملاً معکوس باشد چه؟ شاید این خالق، همهی نداشتههایش را به آن کاراکتر بخشیده باشد تا چیزهایی را به دست آورد که نصیب خودِ واقعیاش نمیشده. شاید خودش همان ضدقهرمانی باشد که در دنیای نمایش مقابل کاراکترش میایستد و با او میجنگد. ما تماشاگرها نمیدانیم، راهی برای دانستن نداریم، جولانگاهی برای ابراز شیفتگیمان به آن کاراکتر سراغ نداریم جز همینکه برویم سراغ بازیگر، نویسنده یا کارگردانش. به این ترتیب وضعیت محو و مبهمی شکل میگیرد غرق در تردید: آن کاراکتر کجاست، بازیگرش کجاست، ما کجاییم، واقعیت کدام است؟ تکههایی از واقعیت در هر کدام از اینها وجود دارد، واکنشهای مخاطب هم چیزی به آن واقعیت اضافه میکند، خالق هم در واکنش به واکنش مخاطب چیز تازهای به کاراکتر اضافه کند، همهی اینها شریک دنیای خیالی کاراکتر میشوند که حالا دیگر چندان هم خیالی به نظر نمیرسد. این ایده خصوصاً در فصلی از چارلی چاپلین واقعی که به روند ساختهشدن دیکتاتور بزرگ اشاره میکند تکاندهنده و بهیادماندنی است.
بعد از تماشای چارلی چاپلین واقعی به مکانیسم عملکرد یک فیلم مستند در ذهن تماشاگر فکر میکردم: وقتی فیلم داستانی میبینیم برایمان واضح است که چیزی وجود دارد به نام واقعیت اطراف ما در اینسو، چیزی وجود دارد به نام دنیای خیالی فیلم سینمایی در آنسو. برای درک کامل دنیای نمایشی به دنیای واقعی رجوع میکنیم، درک خودمان از واقعیتهای جاری را تطبیق میدهیم با آنچه درون فیلم دیدهایم، به این مقایسه ادامه میدهیم، از یافتههایمان در زندگی واقعی استفاده میکنیم تا «داستان» گستردهتر شود و برایمان معنایی وسیعتر پیدا کند. در طول این پروسه، حواسمان هست که خیال را مجاور واقعیت کردهایم.
اما وقتی فیلم مستند میبینیم توجه داریم این نوعی از فیلم است که واقعیتی از پیش موجود را دوباره روایت میکند. برای درک فیلمی که تماشا میکنیم به روایتی که از پیش در ذهن داریم رجوع میکنیم. وقتی فیلمی دربارهی مثلاً چارلی چاپلین تماشا میکنیم، از پیش یک «روایت» دربارهی چاپلین در ذهن داریم، حالا «روایت» فیلم مستند را کنارش قرار میدهیم و این دو را مقایسه میکنیم. پیکار این دو روایت است که ذهن ما را تا مدتها مشغول نگه میدارد، چون یادمان میآورد که بر مبنای مصالحی واقعی و در دسترس میشود روایتهایی کاملاً متفاوت تدارک دید.
هر فیلم مستند خوب، دعوتی است برای یادآوری اینکه واقعیت را روایتها میسازند نه بر عکس.
امتیاز از ۵ ستاره: ★★★★