غلامرضا تختی ـ بهرام توکلی
غلامرضا تختی (بهرام توکلی) را تازگی دیدم، و بهنظرم رسید چه مخالفان و چه موافقان فیلم، کمی مبالغه کرده بودند.
استراتژی اصلی فیلمساز در انتخاب لحنی گزارشی و سرد را نمیشود پیشاپیش شکستخورده دانست. چنین لحنی میتواند درست نقطهی مقابل چیزی تصور شود که شاید اگر فیلم مرحوم حاتمی به نتیجه میرسید، شاهدش بودیم. در ساختاری از آن نوع، احتمالاً دوربین، بیشتر شاهد خلوت کاراکتر اصلیاش میشد. همانقدر که میان تصاویر رنگی و گرم راشهای باقیمانده از فیلم علی حاتمی (مثلاً لحظهی به دنیا آمدن تختی در آن فیلم)، با تصاویر سیاهوسفید فیلم بهرام توکلی تفاوت وجود دارد، میان دو تلقی از روایت یک قصهی تاریخی هم میتواند اختلاف دیدگاه وجود داشته باشد.
در روایت گزارشی توکلی، لحظات تأثیرگذاری شکل گرفته که اجرای خوبی هم دارد و پیشنهادی است به سینمای کمبضاعت ایران که ترفندهای فنی را چطور به کار بگیرد برای جاندادن به بعضی نقطه اوجهای زندگی یک شخصیت مشهور. بازی بازیگر اصلی هم در سکانسهایی که قرار است بخشی از کمپوزیسیون صحنه باشد برای رسیدن به همین هدف، پذیرفتنی است، اما آنجا که باید به شکل گرفتن حس صحنهها کمک کند، البته که فقط شباهتش به تختی را به رخ میکشد و نه چیزی بیش از آن.
اما در همین استراتژی کلی که فیلمساز برگزیده، میشود پرسید که چرا تعدادی از سکانسهای فیلم شبیه «تیک زدن» یک واقعه است؟ مثلاً کل سکانس حضور تختی در جلسهی جبههی ملی و نشستنش کنار آیتالله طالقانی، واقعاً تفاوتی با نمایش عکس همان موقعیت نمیکند. این روایت گزارشی میتواند آمیخته شود با جنسی از فیلمنامهنویسی که با کنترل نحوهی نمایش جزئیات و لحظهی تعیینکنندهی هر صحنه، تلفیقی بسازد از فرمی مستندگونه با بیانی دراماتیک که بهجای تأکید بر لحظات عاطفی، با فاصله گرفتن از لحظه، شدت درگیری را بیشتر میکند.
یک نمونهی خوب چنین صحنهای، اولین صحبت جدی تختی با لیلی است در آن انبار، که هر دو را در لانگشات، با نور آفتاب پشت در میبینیم، یکی سرش را پایین انداخته، دیگری خیره شده و با دقت نگاهش میکند. خودداری فیلمساز از احساساتی کردن موقعیت، کمک کرده این گفتوگو به لحظهی تأثیرگذاری تبدیل شود.
اما تعدادی از دیگر لحظات مهم فیلم فاقد چنین ظرافتهایی است و انگار فقط باید معادلی تصویری برای نشان دادن یکی از فرازهای مهم زندگی قهرمان داستان، درون روایت گنجانده میشده تا تماشاگر با خودش بگوید، بله دربارهی این هم شنیده بودم، یا بله، این را هم دیدیم و حالا برویم سراغ اتفاق بعدی.
گفتار متن فیلم هم در پیروی از همین قاعده، تبدیل به شگردی نامتناسب در ساختار فیلم شده. صدای راوی، فاقد لحن است. انگار عجله دارد متنی را که برایش اهمیت چندانی ندارد روخوانی کند و برود به کارهای دیگرش برسد. کمی شخصیت دادن به این صدا کمک میکرد اتمسفر فیلم یکدستتر شود، و چه بسا بهتر بود صدای سالخوردهتری این گفتار متن را قرائت میکرد، شبیه به تمهیدی که میشائیل هانکه در روبان سفید به کار برده: صورت راوی فیلمش را جوان میبینیم، ولی صدایش نشان از کهولت دارد، و همین دوگانگی باعث میشود روایت او حس عمیقی بسازد.
در دههی اخیر، رفتار آرن سورکین و دنی بویل با استیوجابز در فیلمشان، همچنان بهترین پیشنهاد برای نمایش دنیای درون و بیرون یک کاراکتر مشهور به نظر میرسد. آن ایدهی مرکزی که سه پردهی فیلم (و زندگیِ) استیوجابز را به هم پیوند میزند، همان چیزی است که در فیلمنامهی بهرام توکلی غایب است.
با همهی اینها فیلمی که توکلی ساخته، پروژهی شکستخوردهای نیست. سکانسهایی دارد که به یاد میماند، و تصویری که از یک کاراکتر بسیار محبوب و البته مرموز میسازد، و نسبت او با مردم و مشاهیر دوران خودش، یادآور نقل قولی است که بهروز افخمی در پایانبندی فیلم خودش گنجانده بود: «زمانهی فرسودهی ما نمیتواند طعم غریب پهلوانی واقعی را بدون تردید و سوءظن باور کند – خورخه لوییس بورخس».
امتیاز از ۵ ستاره: ★★ ½