دکمه و کت

طلا ـ پرویز شهبازی

هومن سیدی در فیلم طلا

طلا را آدم‌هایی شریف، با نیت‌ خیر، به‌قصد دل‌سوزی، به‌منظور اظهار نگرانی بابت وضعیت اسف‌بار مردمی ساخته‌اند که زیر فشار اغتشاش اقتصادی سال‌های اخیر، هستی‌شان بر باد رفته. نوسان‌های بازار، بی‌ارزش شدن پول، بر بادرفتن سرمایه‌‌ها، و شکاف بزرگ میان آن‌که دلار در خانه انبار می‌کند با آن‌که به نان شب محتاج است، زجر مشترک مردم است در این سال‌ها، و البته که باید درباره‌اش فیلم ساخت و تلخی‌هایش را ثبت کرد.

اینها واضح و بدیهی است و تردیدی درش نیست. اما طلا مصداق تمام‌عیار کتی است که به‌خاطر یک دکمه دوخته شده.

در کشوری که ترکیبی به‌نام «سینمای اجتماعی» ساخته شده، منتقدان و سینماگران به رسمیتش می‌شناسند و خروار خروار فیلم داستانی، فیلم مستند، سریال تلویزیونی و حتی فیلم کوتاه تجربی تحت همین عنوان ساخته می‌شود، و از «کارشناس» و «صاحب‌نظر» تا تماشاگر معمولی، تحت تأثیر این محصولات قرار می‌گیرد با این توجیه که «اینها واقعیت است»، «درد جامعه در اینها نمایش داده شده» و «خودم ده تا نمونه‌ از این آدم‌ها اطرافم دیده‌ام»، قاعدتاً بی‌معنا به نظر می‌‌رسد که بگوییم طلا کتی است که برای یک دکمه دوخته شده. اما من هنوز نتوانسته‌ام فیلم‌ها را پدیده‌هایی تلقی کنم که کارکردشان، تصدیق چیزهایی است که اطرافم می‌بینم.

مسیری که طلا طی می‌کند تا چیزهایی را که اطراف ماست، جوری پشت هم بچیند تا فهرست ذهنی‌مان از فلاکت‌ها تکمیل شود، سری بابت تأسف تکان دهیم، نچ نچی بگوییم و هم‌ذات‌پنداری کنیم با موقعیت، به‌قدری واضح است که انگار هم‌زمان با تماشای فیلم، دوربینی هم دارد پشت صحنه را نشان‌مان می‌دهد:

مسئله‌ی جامعه؟ بحران اقتصادی و تبعاتش. حرص خریدن دلار و سکه، افت ارزش پول و فقیرتر شدن فقیرها. آسیب‌پذیرترین قشر؟ جوان‌ها که هنوز زندگی‌شان شکل نگرفته، اول راهند و کسی نیست دست‌شان را بگیرد. به این فکر می‌افتند چه‌کار کنند؟ دوست دارند «بیزنس» خودشان را بزنند تا آقابالاسر نداشته باشند. مشکلی که پیش خواهد آمد؟ جور کردن سرمایه، دعوا بر سر قرض، وام و بدهی‌هایی که بالا می‌آید، و طلبکارهایی که بی‌رحمند. آخرش به کجا برسیم؟ به پدیده‌ی تلنبارشدن دلار در خانه‌های مردم که وخیم‌ترین بخش این بحران است. یکی دو نفر هم باید در این داستان کشته شوند تا بیهودگی و سیاهی نهفته در این موقعیت، گزندگی‌اش را به رخ بکشد.

بنابراین به کاراکترهایی نیازمندیم که «جوان»اند (بی‌تجربه و تا حدی ابله) و به‌دلیل ساده‌دلی، زود اعتماد می‌کنند و بابت کله‌خری، تا ته خط می‌روند. و بزرگ‌ترهایی هم بگذاریم کنارشان، که چه در مقام پدر و چه در مقام صاحب‌کار، طماع‌اند و سرمایه‌شان را به قیمت جان‌شان، سفت چسبیده‌اند. همه‌ی اینها را می‌گذاریم داخل شلوغی این «جامعه»‌ی بی‌رحم که می‌دانیم این روزها به جنگلی بی‌قاعده تبدیل شده و هر کی هر کی است، پس آدم‌های داستان ما هم مثل بقیه درست نمی‌فهمند دارند چه‌کار می‌کنند، و اشتباهات‌شان، قدم به قدم می‌بردشان لب پرتگاه.

اگر هم کسی آمد و پرسید مستقل از اتفاقات جامعه‌، فارغ از پرونده‌های قضایی یا جنایی، آدم‌های داخل این داستان معین چرا این‌شکلی عاشق می‌شوند، چرا این‌شکلی اعتماد می‌کنند، چرا این‌شکلی «بیزنس» راه می‌اندازند، چرا این‌شکلی به هم دروغ می‌گویند، و چرا همه‌ی مصائب و فلاکت‌های متصور، در یک محدوده‌ی زمانی ۸۰ دقیقه‌ای کنار هم چیده شده تا پایانی از پیش‌طراحی‌شده تناسب پیدا کند با وقایع ابتدای داستان، جواب می‌دهیم برو آقاجان، در دنیای خودت زندگی می‌کنی، «درد جامعه» را نمی‌شناسی و ندیده‌ای مشابه همین آدم‌ها با همین رفتارها دور و برت فراوانند.

همین چرخه‌ی باطل است که باعث استمرار نوعی احساس «تعهد» به نمایش زخم‌های پنهان جامعه شده، و حالا اگر قرار شود چنین فیلم‌هایی کمی «ظریف» و «عمیق» اجرا شوند، تمهیدمان مثلاً این خواهد بود که آدم‌های داستان در سکانس معرفی‌شان بروند داخل کافه‌ای که مسابقه‌ی تیم ملی فوتبال در جام جهانی را پخش می‌کند، همه‌شان پرچم کشور در دست‌شان باشد، صورت‌شان را به رنگ پرچم درآورند و جواد خیابانی هم به «ملت بزرگ ایران» سلام ‌کند، تا بعد، ببینیم همین «ملت بزرگ»، در وانفسای بلبشوی اقتصادی مملکت فنا می‌شود و کسی برایش تره خرد نمی‌کند. همین‌ها که ابتدا درباره‌ی پاسپورت گرفتن و رفتن حرف می‌زنند، تلاش‌شان را می‌کنند زیر همین پرچم زندگی کنند، ولی آخرش مجبورند به قاچاق‌چی‌ها باج بدهند تا بروند آن ور آب.

اینها حتماً هشدارهایی دردمندانه و ضروری است، اما خاصیت سینما قرار است چیزی بیش از «هشدار اجتماعی» باشد. آدم‌های این فیلم را باید مستقل از پس‌زمینه‌ی اجتماعی‌شان بشناسیم، درک کنیم، از آن بستر اجتماعی جدا کنیم تا درون این فیلم دوباره زنده شوند، نفس بکشند، ما را درگیر کنند و خودشان یادمان بمانند، نه معادل‌شان در دنیای روزمره. در طلا، این اتفاق فقط در اندک لحظاتی رخ می‌دهد که دو بازیگر اصلی (هومن سیدی و نگار جواهریان) دارند تقلا می‌کنند برای جان دادن به شخصیت‌هایی که روی کاغذ، بدجوری ناقص‌اند. در باقی اوقات، ما مسیر جلو رفتن کاراکترها به اراده‌ی فیلم‌ساز را دنبال می‌کنیم، و صحنه‌ها و دیالوگ‌هایی که گاهی نسخه‌ی اول و روتوش‌نشده‌ی فیلم‌نامه به نظر می‌رسند.

کاراکترها به جای زندگی، در طول فیلم می‌دوند، تند و تند در مکان‌های مشخصی همدیگر را ملاقات می‌کنند که قرار است از ابتدا بروند سر اصل بحث و دیالوگ‌هایی را بگویند که قرار است بدبخت‌شان کند، و شتاب‌زده به همان‌سو پیش می‌روند که فیلم‌‌ساز نیاز دارد. به همان‌ نقطه که فاجعه‌ی مورد نظر باید شکل بگیرد. به همین دلیل، تماشاگر طلا باید از پایین‌ترین نرخ ضریب هوشی هم بی‌بهره باشد که از دقیقه‌ی ۸ نفهمیده باشد عاقبت این «بیزنس» چه خواهد شد. روشی که آدم‌های داستان در پیش گرفته‌اند، نشانه‌هایی که در فیلم وجود دارد، ما را بابت یک عاقبت ناگوار مطمئن کرده، و هیچ‌کدام از شخصیت‌ها در طول فیلم یک‌بار هم ناامیدمان نمی‌کند تا حرکتی خلاف انتظارمان انجام دهد.

شتاب‌زدگی آدم‌های فیلم، نتیجه‌ی شتاب‌زدگی سازندگان فیلم در آماده کردن سریع فیلمی است که «حرف روز» است و ما هم باید همه‌ چیز را بپذیریم و باور کنیم، چون «واقعیت» همین‌ است و باید گفته شود.

امتیاز از ۵ ستاره: ★★

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

error: Content is protected !!
پیمایش به بالا