وینسنت‌ها و جولزها

پالپ فيكشن ـ کوئنتین تارانتینو

Samuel L. Jackson and John Travolta in Pulp Fiction – 1994

دسته‌ای از فیلم‌ها را به این دلیل دوست داریم كه عقل‌مان تحسین‌كنند‌ه‌ی امتیازهای ساختاری آنهاست و مهارت كم‌‌نظیر سازندگان‌شان را نمی‌توانیم ندیده بگیریم. آنها را بزرگ و ارجمند می‌دانیم و می‌گوییم جایگاه رفیعی در تاریخ سینما دارند. اما دسته‌ی دیگری از فیلم‌ها برای ما خاطره‌انگیزند و با دور‌ه‌ی مشخصی از زندگی‌مان پیوند خورده‌اند. شاید از بهترین‌های تاریخ سینما نباشند، ولی یك لحظه یا یك دیالوگ از آنها ما را به یاد روزهایی می‌اندازد كه گذرانده‌ایم و دوستی‌هایی كه داشته‌ایم. خوب یا بد، وارد زندگی‌مان شده‌اند.

وقتی می‌خواهیم دربار‌ه‌ی فیلم‌های ‌دسته‌ی اول چیزی بنویسیم، خیلی متین و موقر، استدلال‌های زیبایی‌شناسانه‌ای برای توضیح دلایل تأثیرگذاری فیلم مورد نظر ردیف می‌كنیم و از كل اندوخته‌های تئوریك‌مان استفاده می‌كنیم تا خواننده را قانع كنیم كه با فیلم بزرگ و مهمی طرف است. اما اگر بگویند دربار‌ه‌ی فیلم‌های ‌دسته‌ی دوم چیزی بنویس، ناچاریم یادداشتی بنویسیم كه بخشی از آن دربار‌ه‌ی فیلم و چه بسا بخش مفصل‌تری از آن، دربار‌ه‌ی خودمان باشد. خودبه‌خود تكه‌هایی از احوالات شخصی و دغدغه‌ها‌ی‌مان برملا می‌شود تا بتوانیم نسبت آن فیلم را با خودمان توصیف كنیم. چنین نوشته‌ای معمولاً بیش از آن كه دربار‌ه‌ی اثر باشد، دربار‌ه‌ی خود ماست.

اما شاید دو سه فیلم در زندگی‌ هر كس باشد كه تقسیم‌بندی سومی را بطلبد؛ پالپ فیکشن برای من در هیچ كدام از دو ‌دسته‌ی قبلی قرار نمی‌گیرد، بلكه یك اثر هنری است كه با آن می‌شود زندگی را توضیح داد. البته كه اعتقاد دارم فیلم بزرگ و بلندمرتبه‌ای است و ارزش‌های ساختاری انكارناپذیری دارد، و البته كه در عین حال، فیلم خاطره‌انگیزی است با كلی حاشیه و ماجرا در اطرافش، اما تأثیرش محدود به اینها نیست؛ بلكه سال‌هاست به منشوری تبدیل شده كه بعضی از رموز حیات را برایم توضیح می‌دهد. همان‌طور كه سال‌ها قبل با خواندن نارسیس و گلدموند (هرمان هسه) یك جور تحلیل فراگیر دربار‌ه‌ی معنای زندگی پیدا كردم یا مثلاً برادران كارامازوف (داستایوسكی) تكلیف خیلی از مسائل اساسی را برایم روشن كرد، پالپ فیکشن هم مدت‌هاست به ملاكی تبدیل شده برای شرح تناقض‌های زندگی و پیچیدگی‌هایی كه دست از سرمان برنمی‌دارد.

عادت كرده‌ام ‌همه‌ی آدم‌های دنیا را به دو دسته تقسیم كنم: یا وینسنت‌اند، یا جولز. وینسنت‌ها آدم‌های آداب‌دانی‌اند كه محترمانه رفتار می‌كنند و از دیگران همین انتظار را دارند. مسلط و ماهر به نظر می‌رسند. معتقدند آن قدر زندگی كرده‌اند كه از چَم و خم امور سر درآورده باشند و لِم كار دست‌شان آمده باشد. سرشان به زندگی‌ گرم است و تلاش می‌كنند با خونسردی، روزهای‌شان را به بهترین شكل مدیریت كنند تا همه چیز درست پیش برود و سر و کله‌ی وقایع پیش‌بینی‌نشده و ناخوشایند در زندگی‌شان پیدا نشود. اما جولزها ناآرامی ذاتی دارند. یك چیزی‌شان می‌شود. به قطعیت نرسیده‌اند و دربار‌ه‌ی همه چیز اما و اگر می‌كنند. طعنه‌زن و بذله‌گو هستند و همه چیز را دست می‌اندازند، حتی خودشان را. در یك لحظه حاضرند كل اعتقادات‌شان را كنار بگذارند و دنبال ماجرای جدیدی كه توجه‌شان را جلب كرده راه بیفتند و تا آخر دنیا بروند. وینسنت‌ها دنیای واقعی را باور كرده‌اند و دیگر دنبال چیز اسرارآمیزی در سوراخ سنبه‌های زندگی نمی‌گردند، اما جولزها هنوز كنجكاوی‌های كودكانه دارند و آماده‌اند با دیدن یك اتفاق غیرعادی، به عجایب و غرایب ایمان بیاورند.

وینسنت بعد از مرگی تصادفی، دوباره برمی‌خیزد تا در موقعیتی قرار بگیرد كه طبق قواعدی كه خودش به آنها باور دارد، حتماً باید بمیرد؛ به شكل غیرتصادفی. اما این بار نمی‌میرد. هیچ گلوله‌ای به او اصابت نمی‌كند. جولز اصرار می‌كند كه وینسنت این لحظه را دست كم نگیرد و به وقوع معجزه اعتراف كند؛ معجزه‌ای كه به شكل واضحی درست مقابل چشمان او اتفاق افتاده. وینسنت نمی‌پذیرد. چند لحظه بعد، خودش تصادفاً مغز یك سیاه‌پوست را متلاشی می‌كند. به جولز می‌گوید كه تقصیر او نبوده و اسلحه‌اش خود‌به‌خود شلیك كرده. چند ساعت بعد، در یك كافی‌شاپ هر دو یك بار دیگر در معرض كشته‌شدن قرار می‌گیرند. باز هم انگشت‌ها روی ماشه‌ها قرار می‌گیرد، اما جولز دارد یك دور‌ه‌ی تحول را طی می‌كند و می‌خواهد برای اولین بار در زندگی‌اش «شبان» باشد. می‌خواهد ایمانش به معجزه را با برداشتن انگشتش از روی ماشه نشان بدهد.

پالپ فیکشن فقط دربار‌ه‌ی این نیست كه آدم‌های دنیا یا وینسنت‌اند یا جولز، بلكه نشان می‌دهد خود ما گاهی وینسنت‌ایم و گاهی جولز. می‌شود چند سال وینسنت بود و چند روز جولز. حتی ممكن است اول صبح وینسنت باشیم و آخر شب جولز؛ بستگی به اوضاع دنیا و احوال خودمان دارد. وقتی وینسنت می‌شویم زندگی را تخت می‌بینیم. ته دنیا دیده می‌شود. عجیب‌ترین اتفاقات هم شوقی در ما برنمی‌انگیزد. آسمان دور می‌شود و زمین نزدیك. مکانی، آدمی و حادثه‌ای رازی در پس خودش ندارد.

وقتی جولز می‌شویم، تب‌وتاب داریم. فاصله‌ی زمین و آسمان كم می‌شود. زندگی بُعد پیدا می‌كند. تناقض‌ها ناپایدار به نظر می‌رسند و دوگانگی محو می‌شود: خط میان سفیدی و سیاهی، روز و شب، خیر و شر، كفر و ایمان، مرگ و زندگی رنگ می‌بازد. آماده‌ایم كه معجزه را باور كنیم. می‌شود جولز متولد شد و وینسنت مرد. یا همیشه وینسنت باقی ماند. پالپ فیکشن نشان می‌دهد كه حتی می‌شود وینسنت بود و وینسنت مرد و بعد، دوباره زنده شد و با جولز صبحانه خورد تا شاید رستگاری به سراغ‌مان بیاید.

پالپ فیکشن وادارمان می‌كند تا ابد به این فكر كنیم كه زندگی بالأخره یك معجز‌ه‌ی شگفت‌آور است یا یك تصادف نامطبوع.

امتیاز از ۵ ستاره: ★★★★★

2 دیدگاه دربارهٔ «وینسنت‌ها و جولزها»

  1. عاااالی بود. عااالی نوشتید. قسمت مقدمهٔ بحثتان را به طور ویژه دوست داشتم.

    سالیان سال پیش دقیقاً همان‌ تجربهٔ عمیقی که با کتاب نارتسیس و گلدموند ذکر کردید بر من هم واقع شد و‌ بعد از خواندن آن‌ کتاب سترگ، نگاهم به دنیا و انسانها به کل متحوّل شد.
    تحلیلتان از این فیلم خیلی بدیع بود و باوجودیکه آنرا چندین بار در سالهای جوانی دیده بودم هرگز به چنین دریافتی نرسیده بودم.

    ممنون که می‌نویسید و معارفتان را با دنیای اطرافتان به اشتراک می‌گذارید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

error: Content is protected !!
پیمایش به بالا