زلیگ ـ وودی آلن
فیلم دیوانهواری که وودی آلن در سال ۱۹۸۳ ساخته، به نظر میرسد نزد تماشاگران و منتقدان، محبوبیتی به اندازهی کمدیرمانتیکهای او ندارد، اما در نگاهی دوباره، بیش از هر فیلم دیگرش جوهر «وودی آلنی» دارد. اگر این توصیف بارها تکرارشدهی «اثری که از زمانهاش جلوتر است» در مورد بعضی فیلمهای تاریخ سینما مصداق داشته باشد، قطعاً یکی از آنها همین زلیگ است. اما چه چیز فیلم از زمانهی خودش جلوتر بوده؟
یک، ایدهی مرکزی: زلیگ دربارهی مرضی است که میشود اسمش را گذاشت رفتار آفتابپرستوار یا در واقع همان چیزی که در فرهنگ خودمان میگوییم خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو. زلیگ دربارهی این خصوصیت است که آدم اهل حزب باد باشد. در هر محفلی و متناسب با هر گرایشی، بهسرعت رنگ عوض کند تا محبوبیت و وجاهتش را از دست ندهد. تمام تمرکزش صرف این شود که از چشم نیفتد. بله، میدانم اصل این ایده تازگی ندارد و در ادبیات هم به آن پرداخته شده اما زلیگ به وجه استعاری این ایده کاری ندارد و سراغ شبیهسازیاش نمیرود بلکه مستقیم و کاملاً عینی به این رفتار میپردازد در قالب یک بیماری فیزیکی! اینکه آدمی به نام لئونارد زلیگ واقعاً میتواند در کسری از ثانیه، چشمبادامی، سیاهپوست یا سرخپوست شود، چاق یا لاغر شود، نوازنده شود یا یک دکتر روانشناس، کشیشی در واتیکان یا عضوی از ارتش نازی! او سراپا تغییر میکند نه اینکه فقط دربارهاش حرف بزند یا بهخاطرش تلاش کند. در نتیجه او فردیت ندارد. همیشه تکهای از روندی است که دارد پیش میرود. جزئی است از یک جریان در حال وقوع. به همین دلیل نمیشود توضیح داد لئونارد زلیگ کیست. چون همیشه بخشی از چیزی دیگر است. همیشه دارد خودش را وارد یک پدیدهی روز میکند تا دیگران تحسینش کنند. این ایده، بهشدت امروزی نیست؟
دو، شکل اجرای فیلم: زلیگ یک ماکیومنتری (مستندنما یا شبهمستند) است که با جسارتی دیوانهوار ساخته شده. از مشاهیر واقعی استفاده کرده تا در مصاحبههایی ساختگی بهشکل متقاعدکنندهای دربارهی شخصیت اصلی فیلم حرف بزنند و تصاویر فیلم هم با حضور گوردون ویلیسِ بزرگ در پشت دوربین، کیفیتی خبری گزارشی دارند که با وجود محدودیتهای جلوههای ویژه در آن سالها، حضور زلیگ در موقعیتهای تاریخی مختلف را بسیار باورپذیر درآوردهاند. این فیلمی است که تواناییهای متفاوتی از وودی آلن را در مقام کارگردان به ما نشان میدهد.
سه، شوخیهای سیاه آلن با جامعهی آمریکایی که در دیگر فیلمهایش به این صراحت نیست: جامعهی این فیلم تشکیلشده از آدمهایی است که هر چند هفته یک بار قضاوتشان را دربارهی شخصیتی که به آفتابپرست مشهور شده تغییر میدهند بیآنکه حواسشان باشد رفتار خودشان آنها را بیشتر شایستهی این لقب میکند. آنها ابتدا عاشق زلیگ میشوند چون موجود جالبی است که سرگرمشان میکند، از او متنفر میشوند چون چند بار ازدواج کرده بیآنکه خودش بداند، دوباره عاشقش میشوند چون در فرار از دست نازیها مثل یک «قهرمان» رفتار کرده و… جامعه بارها در قضاوتش تجدیدنظر میکند در حالیکه هردفعه با پدیدهای یکسان مواجه بوده. زلیگ همیشه همان است که هست، اما نتایج عملش گاهی مردم را مشعوف میکند و گاهی خشمگین. خب، پس شاید جامعه است که آفتابپرست است نه زلیگ؟! در صحنهای از فیلم، زلیگ برای بچههای دبیرستانی سخنرانی میکند و به آنها توصیه میکند سعی کنید خودتان باشید و آنجور که خودتان تشخیص میدهید رفتار کنید چون این یک «روش آمریکایی» است و مردم در کشورهای دیگر، آزادی لازم برای مستقل فکر کردن را ندارند. بلافاصله بعد از این صحنه، مجموعه تصاویری میبینیم از استقبال مردم در صنفها و مشاغل مختلف از انتخابها و سلیقهی زلیگ و اینکه او شجاعت این را داشته تماشای بیسبال را به خواندن موبی دیک ترجیح دهد و به همین دلیل حزبهای سیاسی روز، محافل روشنفکری و مجامع علمی، هر کدام او را استعارهای از مفهوم مورد نظر خودشان میدانند و جامعهی آمریکایی به او بهعنوان یک الگو نگاه میکند! این کنایهها بهخصوص با توجه به دنیای امروز، رفتار سیاستمدارها و نقش اینترنت و شبکههای اجتماعی، بهروزتر از سال ۱۹۸۳ به نظر نمیرسد؟
امتیاز از ۵ ستاره: ★★★★