لغزیدن به درون لایه‌های نادیدنی

آخرین فصل از سریال بازی تاج‌و‌تخت ـ یادداشت دوم

فصل هشتم سریال بازی تاج‌وتخت به نیمه رسیده. سه اپیزود به نام‌های «وینترفل»، «شوالیه‌ی هفت اقلیم» و «شب طولانی» پخش شد و سه اپیزود دیگر باقی مانده که هر سه هم ۸۰ دقیقه‌ای خواهند بود.

حالا دیگر مشخص شده که ساختار و شکل روایت این فصل دقیقاً ادامه‌دهنده‌ی فصل گذشته است. درواقع فصل هفتم و فصل هشتم یک مجموعه‌ی به‌هم‌پیوسته‌ است با هدفی مشخص:‌ جلب رضایت مخاطب وسعت‌یافته‌ی سریال در دو سه سال اخیر، و به نتیجه رساندن قصه در سریع‌ترین زمان ممکن. قبلاً نوشتم که شروع فصل هفتم سریال، ما را غافلگیر کرد: ناگهان دیدیم با یك سریال منظم و مقید به رعایت ریتم و توالی وقایع و تناسب بین شخصیت‌ها و موقعیت‌ها طرف شده‌ایم. آن اتکای قبلی به متن اصلی (رمان منبع) کنار گذاشته بود و در هر اپیزود، مسائل و اتفاقات مشخصی انتخاب شده بود كه با ریتمی سریع روایت می‌شد و زود هم به نتیجه می‌رسید. حال‌وهوای فصل هشتم هم همان است. به نظر می‌رسد در مرحله‌ی پیش‌تولید، تصمیم مشخص این بوده:‌ سه اپیزود برای روشن شدن تکلیف حمله‌ی شاه شب و تمام کردن جنگ شمال، سه اپیزود هم برای جنگ نهایی بر سر کل سرزمین و تعیین پادشاه هفت‌اقلیم.

شتابی که برای تمام کردن قصه‌ای با این وسعت، این همه شخصیت و این مقدار جزئیات وجود دارد، ‌از منظر اقتصاد تولید کاملاً قابل درک است؛ هزینه‌ی تولید اپیزودهای جدید این سریال بیش از یک فیلم سینمایی پرخرج شده، اشتیاق هواداران هم به اوج رسیده، پس باید کار را تمام کرد تا زمینه برای انتشار ادامه‌ی رمان و هم‌چنین تولید «اسپین‌آف»های احتمالی فراهم شود. اما در عین حال، آشکار است که تصمیم فعلی طراحان سریال به کیفیت دو فصل اخیر لطمه زده و این شاید باعث شود بعد از چند ماه، با فاصله گرفتن از شور و حال فعلی، این دو فصل چندان به یاد نماند.

اگر یادتان مانده باشد (از فصل اول) بازی تاج‌وتخت ، اساساً با یک صحنه‌ی کوتاه از مواجهه با وایت‌واکرها شروع شد؛ شروعی ترسناک در همان اولین لحظات برای تأکید بر این‌که این سرزمین پهناور هر مشکلی داشته و خواهد داشت حالا در آستانه‌ی تهدید موجوداتی مخوف قرار گرفته که ماهیتی متفاوت دارند و آمده‌اند تا از «دیوار» عبور کنند و بساط سلطنت آدمیان را برچینند. در تمام اپیزودهایی هم که بعداً دیدیم نکته‌ی مرکزی همین بود که به زنده‌ها هشدار داده شود اختلافات کهنه بر سر تصاحب تاج و تخت را موقتاً فراموش کنند چون با دشمنی به‌کلی متفاوت مواجهند که می‌خواهد هستی را محو کند. این‌که مجموعه‌ی شرایط باعث شود جنگ نهایی با این دشمن عجیب و غریب محدود شود به یک اپیزود و «یک شب»، لاجرم یعنی حذف جزئیات. خصوصاً که دو اپیزود اول این فصل، هیجان را به اوج رسانده بود و اپیزود دوم، سکانس‌های خوبی هم طراحی کرده بود برای همراهی دوباره‌ی ما با شخصیت‌ها و درک شرایط مخوفی که به نظر می‌‌رسد قابل کنترل نیست و به نابودی خواهد انجامید. اما اپیزود اخیر (شب طولانی) نتوانست به ما نشان دهد سپاه مردگان دقیقاً به چه مسلح است که می‌تواند مثلاً دوتراکی‌ها را با آن نیزه‌های آتشین در چند دقیقه از روی زمین ناپدید کند. و تازه نیمه‌ی اول این اپیزود از این جهت موفق‌تر بود چون صرف نمایش هراسی شده بود که هر لحظه گسترش می‌یافت. اما نیمه‌ی دوم، دقیقاً از جایی که مقاومت قلعه فرو می‌پاشد و سپاه مردگان وارد قلعه‌ی وینترفل می‌شود، یک سرخوردگی تمام‌عیار بود: اگر توانایی این مهاجمان آن چیزی بود که در نیمه‌ی اول دیدیم چطور ممکن است مدت‌ها داخل قلعه باشند، اما تقریباً همه‌ی شخصیت‌های اصلی زنده بمانند و هیچ تخریب مهمی هم انجام نشود. و از همه بدتر، ایده‌ی تکان‌دهنده‌ی زنده شدن دوباره‌ی سپاه به فرمان شاه شب هم هیچ تغییری در موازنه‌ی قوا ایجاد نکند و شرایط نبرد تقریباً همان بماند که بود.

نیمه‌ی دوم اپیزود سوم تقریباً فاقد فیلمنامه است و ما فقط شاهد تعدادی اتفاق تکرارشونده‌ایم تا به واقعه‌ی نهایی (کشته شدن شاه شب) برسیم. واقعه‌ی نهایی هم به‌دلیل تصمیم غلط سازندگان برای ترجیح غافلگیری بر تعلیق، تأثیر لازم را نمی‌گذارد: برای کسانی که کتاب‌ها را خوانده‌اند کم‌و‌بیش واضح بوده که آن کار بزرگ و اصلی را قرار است آریا استارک انجام دهد. چون فقط اوست که از همه‌ی شخصیت‌ها و همه‌ی نبردها جدا می‌شود، به آن معبد می‌رود تا بی‌چهره بودن،‌ هیچ کس بودن و مؤانست با مرگ را بیاموزد. سلوک آریا از مبنا متفاوت با دیگر شخصیت‌های سریال است. به آدمی جدید تبدیل می‌شود. مثل برادرش برن. یاد می‌گیرد به جای تکیه بر اسلحه، بلغزد داخل لایه‌های نادیدنی زندگی. او که کم سن‌و‌سال‌تر و حاشیه‌ای‌تر از دیگر شخصیت‌های بلندقامت و عضلانی داستان به حساب می‌آید قرار است آینده‌ی این سرزمین را رقم بزند. بنابراین مشخص بوده که از نظر نویسنده، پهلوان نبرد نهایی، آن جنگاوران شمشیر به‌دست نباید باشند،‌ بلکه کسی باید گره را باز کند که بلد است مثل اشباح، از نادیده گرفته شدن و در سایه بودن استفاده کند و از میان مرده‌ها عبور کند. اما شتاب‌زدگی در اجرا و تلاش برای سریع‌تر تمام کردن ماجرا باعث شد کمتر تماشاگری بفهمد ویژگی متمایز آریا چیست، چطور توانست خودش را به شاه شب برساند و چرا ضدقهرمان داستان به‌سادگی مانع نزدیکی جان اسنو شد، اما آریا را ندید.

این مشکل، محدود به همین یک موقعیت نیست، نمونه‌ای است از عواقب شتاب‌زدگی در دو فصل اخیر که شاید بشود گفت بخش مهمی از ظرفیت‌های ادبی این قصه را هدر داده است. مواجهه‌ی نهایی شاه شب با برندون استارک، فراز مهم و تعیین‌کننده‌ای از قصه است که در اجرای فعلی در حد یک زد و خورد به سبک ویدئوگیم‌ها تنزل یافته. این مواجهه درواقع نبرد وجود و عدم است. مقابله‌ی نماینده‌ی نیستی است با تنها خاطره‌ی زمین و بازمانده‌ی تاریخ زندگی مردمان هفت‌اقلیم. باید فرصتی وجود می‌داشت برای پرداختن دقیق‌تر به جزئیات تا ما تجسمی از نحوه‌ی پیروزی سپاه شب در نبردها پیدا می‌کردیم نه این‌که وسط تاریکی ببینیم توده‌هایی می‌آیند و همه چیز را در خود می‌پیچند و پیش می‌روند. به همین ترتیب، منطق ناتوانی دنریس در استفاده از اژدهایش و فرود نهایی‌اش روی زمین هم چندان مشخص نیست.

اما گذشته از این بحث‌، گذشته از کیفیت سریال، حالا که دیگر داریم به آخر قصه می‌رسیم، میزان تأثیرپذیری آقای جی آر. آر. مارتین از جناب جی آر. آر. تالکین بیش از همیشه شگفت‌انگیز به نظر می‌رسد. این البته نکته‌ای است که از همان ابتدا مشخص بوده و خود نویسنده هم منکرش نشده،‌ اما جالب است که شباهت‌ها تا این حد وسیع است. در همین اپیزودهای اخیر، موقعیت عمومی قصه که تقریباً تکرار وضعیت دو برج است و در اپیزود سوم هم نقش ملیساندرا (بانوی سرخ‌پوش)، رجعت ناگهانی‌اش و تأثیر جادوهایش، آشکارا یادآور موقعیت گندالف در نبرد دو برج است. اصل ایده‌ی استفاده از موجودی ریزجثه و دست‌کم گرفته‌شده برای ضربه‌ی نهایی هم طبعاً یادآور نقش فرودو (و به طور کلی هابیت‌ها) در ارباب حلقه‌هاست و هم‌چنین وابسته بودن کل سپاه به حیات شاه شب و ماهیت اورک‌مانندشان که یادآور ارتباط سائورون و سپاهش در قصه‌ی ارباب حلقه‌هاست. و البته که مارتین با آگاهی سراغ این تأثیرپذیری رفته برای جان دادن به نسخه‌ای متفاوت: مارتین در دل همین بستر اسطوره‌ای تلاش کرده کاراکترهایی مدرن بیافریند. از این‌جهت حاصل کارش کاملاً متفاوت است با ارباب حلقه‌ها. تالکین علاقه‌مند و مقید باقی مانده به دنیای اسطوره، شخصیت‌هایش هم متناسب با همان دنیا ذهنیت و درونیات‌شان را توصیف می‌کردند، اما کاراکترهای دنیایی که مارتین ساخته انگار آدم‌هایی متعلق به دوران خودمان، کسانی متعلق به همین دور و اطرافند که پرت شده‌اند وسط موقعیتی غریب و باید در دنیایی ناآشنا که قواعد خشن و مخوفی دارد راهی برای نجات خودشان پیدا کنند.

سه اپیزود باقی‌مانده را که قاعدتاً بازگشتی است به ماجراهای آغازین سریال، یعنی خون‌خواهی استارک‌ها از لنیسترهای جنایت‌کار هم‌چنان با علاقه دنبال خواهیم کرد اما کاش زودتر بتوانیم خواننده‌ی کتاب‌های مارتین باشیم؛ جلدهای جدید منتشر شوند تا ببینیم شکل اریژینال این ایده‌های شتاب‌زده‌ای که داریم در سریال تماشا می‌کنیم چه بوده. آن کتاب‌ها هنوز جادوی خودشان را دارند.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

error: Content is protected !!
پیمایش به بالا