خدای مرگ مقابل خدای زندگی در اینی‌شرین

بنشی‌های اینی‌شرین ـ مارتین مک‌دونا

Colin Farrell and Brendan Gleeson in The Banshees of Inisherin – 2022

مارتین مک‌دونا در فیلم تازه‌اش استراتژی همیشگی‌ را پی‌گیری می‌کند: داستان در یک جزیره می‌گذرد با زمین، آسمان، دریا، مزرعه، مرتع، کلیسا، میخانه، صخره‌ها، قایق‌ها، گاری‌ها، کلبه‌ها، حیوان‌ها، پلیس، کشیش، مردم معمولی، و جنگی که در دوردست جریان دارد، اما فیلم‌ساز همه‌ی اینها را (با وجود صراحت رئالیستی‌شان) از دنیای واقعی کنده و آورده درون دنیایی قرار داده که می‌خواهد بنا کند. در این دنیا که زیر سایه‌ی مرگ‌ است و تحت اراده‌ی «بنشی‌»هایی که سر هر پیچ پدیدار می‌شوند (در تقابل با مجسمه‌ی مریم مقدس که روی سنگ‌چین سر دوراهی استقرار دائمی دارد) هر چیز کارکردی تازه دارد و باید دقت کرد در این دنیای بازچیده‌شده به چه کار می‌آید.

با جامعه‌ای کوچک سر و کار داریم دلبسته‌ی تکرار و توقف. جامعه‌ای مرداب‌گونه. جزیره‌ای کنده‌شده از واقعیتِ آن‌سو که جنگ برپاست، دور از زندگی شلوغ شهر. اینها فقط از دور تماشا می‌کنند، گاهی هم از صدای انفجاری در دوردست تکان می‌خورند. تماشاگرانی‌اند دلبسته‌ی آرامش انحصاری‌شان که می‌توانند هر روز در میخانه‌ی روستا لم بدهند، آبجو بخورند و یاوه بگویند. حالا یکی بین‌شان عصیان کرده و می‌خواهد از این چرخه بزند بیرون، به‌قیمت مرگ. اگر نه مرگ همه‌ی پیکرش، دست کم مرگ تکه‌هایی از بدنش. کالم به شورشی این جزیره تبدیل شده که در برابر مرگی که خواهد آمد، میل به جاودانگی پیدا کرده.

بنشی‌های اینی‌شرین مثل خیلی از فیلم‌های تاریخ سینما درباره‌ی رفاقت دو مرد است، اما رفاقتی که از ته واردش شده‌ایم، از لحظه‌ی ویرانی: کالم نمی‌خواهد دیگر ریخت پادریک را هم ببیند به این دلیل که پادریک برایش کامل‌ترین تجسم همه‌ی آن رخوتی است که در این روستا جریان دارد. پادریک رفیق چارپایان است، کالم دمخور سازش. کالم باور دارد مرگ نزدیک است و آن‌چه باقی خواهد ماند اثری است که باقی می‌گذاریم و آوایی که به این جهان اضافه می‌کنیم. پادریک اما اعتقاد دارد آدم باید خوش‌خلق و اهل معاشرت باشد، رفیقش را سرخوش نگه دارد و دل مردم را نشکند.

کالم عزم کرده از دایره‌ی بطالت، از روزمرگی عافیت‌طلبانه، از این زندگی قرینه‌ی چارپایان خارج شود، پادریک اما خوش‌ترین لحظاتش را با کره‌الاغش می‌گذراند که می‌دود توی خانه و مثل یک حیوان خانگی به صاحبش محبت می‌کند. کالم بهای آزادی‌اش، بهای خلاصی از بطالت را با قطع عضو می‌دهد؛ همان تکه‌هایی از بدنش را که برای نواختن ساز نیاز دارد قیچی می‌کند و می‌کوبد به در خانه‌ی پادریک. چارپای محبوب پادریک که شعور ندارد نباید تکه‌های بدن آدم‌ها را بخورد تلف می‌شود. همتای انسانی آن چارپا (پادریک) انتقامش را از خانه‌ی کالم می‌گیرد؛ آتشش می‌زند. کالم اما نگران خانه‌اش هم نیست؛ از هر از دست دادنی استقبال می‌کند تا چیز مهم‌تری را از دست ندهد: خود زندگی را. خانه‌اش که سهمش از آرامش این جزیره بوده از دست می‌رود، در انتها خودش مانده و سگش، شن‌های ساحل و چشم‌انداز دریای مقابلش.

زیبایی جزیره، چشم‌اندازهای زیبای آسمان و دریا به ضد خودش تبدیل می‌شود؛ اینجا گندابی است که باید مثل شوبان ترکش کرد وگرنه آدم می‌پوسد و به پایان می‌رسد بی‌آن‌که بداند چطور به خط پایان رسیده. شوبان با کتاب خواندن به این خودآگاهی رسیده، کالم با نواختن، اما پادریک حاضر به خروج از این چرخه نیست، معنای کلمات نامه‌ی شوبان را هم نمی‌داند. او فقط مهرورزی از نوع خودش را بلد است: این‌که سگ کالم را نکشد. کالم در آخرین دیالوگ فیلم بابت همین از پادریک تشکر می‌کند و اعتراضی به سوختن خانه‌اش ندارد؛ هرچه باشد پادریک تکه‌ی دیگری از دلبستگی‌های او به این جزیره را نابود کرده. تکه‌ای دیگر از بهانه‌های توقف در این روزمرگی را.

امتیاز از ۵ ستاره: ★★★ ½

2 دیدگاه دربارهٔ «خدای مرگ مقابل خدای زندگی در اینی‌شرین»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

error: Content is protected !!
پیمایش به بالا