واقعیت؛ این زیبای مزاحم

چشم‌اندازی به جاودانگی ـ جولین اشنابل

At Eternity’s Gate – 2018

آن دسته از فیلم‌های زندگی‌نامه‌ای که درباره‌ی هنرمندان مشهور ساخته می‌شوند همیشه کنجکاوکننده‌اند. اشتیاق شدیدی دارم برای زودتر تماشا کردن‌شان، چون سازندگان این نوع فیلم، هر بار ناچارند درگیر یک کلنجار اساسی بشوند: اطلاعات ما از فرایند خلق آثاری که باعث شهرت هنرمندان بزرگ شده معمولاً بسیار ناچیز است. درباره‌ی خلوت آنها، روابط خصوصی‌شان و عادت‌های روزانه‌شان هم آن‌قدرها نمی‌دانیم. اطلاعات ثبت‌شده چندان دقیق نیستند و حرف و حدیث درباره‌ی اعتبار‌شان، بسیار. تازه اگر از این مرحله عبور کنیم و به مجموعه‌ای اطلاعات تأییدشده و مطمئن دست پیدا کنیم که مناسب درام‌پردازی باشد، مشکل بعدی این است که اینها به چه درد توضیح دنیای آن هنرمند می‌خورد؟ تماشاگر می‌آید چنین فیلمی را ببیند تا همان شکسپیر، بتهوون یا تولستوی را ببیند که از طریق آثارش شناخته، بنابراین همه‌ی خرده اتفاقاتی که سینماگر، کنار هم می‌چیند، موثق یا ناموثق، قرار است به کار توصیف آن جنبه از زندگی هنرمند بیاید که در آثارش تجلی یافته. به همین دلیل، خطاهای (یا حتی تحریف‌های) تاریخی فیلمی را می‌توان بخشید که موفق شده جنب‌وجوش ذهنی هنرمند مورد نظر را برای‌مان بازآفرینی کند، هرچند که طرف‌داران متعصب صحت روایت‌های تاریخی همیشه می‌توانند سازندگان چنین فیلمی را به صلابه بکشند. سال‌هاست این نوع فیلم‌های زندگی‌نامه‌ای ساخته می‌شود اما هنوز هم فرمول قطعی و مطمئنی پیدا نشده که به‌عنوان بهترین شیوه توصیه شود و سر هر فیلم تازه، همه‌ی مجادلات می‌تواند از ابتدا شروع شود. فیلمی مثل آمادئوس همیشه به‌عنوان یک نمونه ستایش شده، ولی اگر بخواهیم آن را به‌عنوان یک فیلم «زندگی‌نامه‌ای» درباره‌ی موتسارت ارزیابی کنیم به این نتیجه خواهیم رسید که فیلم میلوش فورمن (یا درواقع نمایشنامه‌ی پیتر شفر) بیشتر درباره‌ی تقابل میان‌مایگی و نبوغ است و زندگی دو آهنگساز (موتسارت و سالی‌یری)‌ را بهانه کرده برای پرداختن به این تم.

ویلم دافو در نقش ونسان ون‌گوگ

حالا آقای جولین اشنابل آمده، یک بار دیگر خطر کرده و وارد همین گود شده: فیلمی درباره‌ی ونسان ونگوگ، نقاش بزرگ هلندی که ماجراهای زندگی‌اش شامل همان شرایطی می‌شود که الان گفتیم؛ روایت‌های قطعی و تردیدناپذیر درباره‌ی مهم‌ترین مقاطع زندگی‌اش در دست نیست و خلأهای زیادی در زندگی‌نامه‌های منتشرشده از او وجود دارد. بنابراین اشنابل از ابتدا تصمیمش را گرفته: خودش را از شر التزام به «بیوگرافی» خلاص کرده، و نه تنها برای تماشاگری که با ونگوگ آشنا نیست وقت تلف نمی‌کند، بلکه تمرکز می‌کند روی مقطعی مشخص از زندگی ونگوگ در جنوب فرانسه، شدت یافتن جنونش و تابلوهایی که در آن روزها خلق کرده. فیلمنامه‌نویس‌ها (ژان کلود کری‌یر و اشنابل) و کارگردان (که خودش نقاش است) رفتار نامتعارفی با اطلاعات زندگی‌نامه‌ای ونگوگ کرده‌اند: از آن‌چه رخ داده استفاده می‌کنند، به مقاطع و شخصیت‌های مشهور ارجاع می‌دهند اما محدود، فقط به همان اندازه که برای توضیح زمینه‌ی شکل‌گیری تابلوها به کار می‌آید. بنابراین ما اغلب وقایع را از نگاه خود ونگوگ می‌بینیم.

این فیلمی است درباره‌ی دنیا از چشم یک آدم به‌خصوص. هم در نوشتن فیلمنامه به این زاویه دید اصالت داده شده و هم در نحوه‌ی کارگردانی، عموماً تلاش شده از نمای نقطه نظر استفاده شود با اندازه‌های مختلف لنز واید و هم‌چنین فیلترهایی که قرار است نحوه‌ی نگاه ونگوگ به دنیای اطرافش را برای ما بازسازی کنند. دست‌کاری در بافت تصویر و فلو کردن بخشی از قاب، در کنار حرکت دوربین‌های مؤکد، پریشانی و کلافگی او را در موقعیت‌های پرتنش به ما منتقل می‌کنند. به دلیل همین استراتژی ساختاری است که برای صحنه‌‌ای مثل درگیری ونگوگ با بچه‌مدرسه‌ای‌های فضول و معلم‌ ازخودراضی‌شان بیشتر وقت صرف شده تا نمایش دقیق جزئیات زخمی‌شدن ونگوگ و حادثه‌ای که منجر به مرگ او می‌شود. فیلم‌ساز فقط در حد اشاره به حوادث زندگی‌نامه‌ای می‌پردازد و در باقی زمان فیلم مشغول تلاش برای ثبت زاویه دید ونسان ونگوگ به دنیاست. بخش عمده‌ای از این دیدگاه، از طریق تصویرپردازی و کار با رنگ‌های محیط در اختیار ما قرار می‌گیرد و بخش دیگر هم از طریق گفت‌وگوهای ونگوگ با پل گوگن و جدلی که سر ماهیت نقاشی دارند. فیلم‌برداری در لوکیشن‌های واقعی انجام شده. یعنی همان شهرهای کوچکی که اقامت‌گاه ونگوگ بوده. اشنابل با کمک مدیر فیلم‌برداری فوق‌العاده‌اش، تمهیدات تکنیکی نامتعارفی طراحی کرده برای نمایش چشم‌اندازهای آن منطقه به‌شکلی که در نقاشی‌های ونگوگ می‌بینیم. بعضی از لوکیشن‌های داخلی هم طراحی و رنگ‌آمیزی شده‌اند بر مبنای همان پرسپکتیو موجود در نقاشی‌ها. دل‌انگیزترین لحظات فیلم هم همین موقعیت‌هاست. لحظاتی که حس می‌کنیم داریم شریک می‌شویم در همان زاویه دیدی که برای ونگوگ حیاتی بوده و اصرار داشته سریع ثبتش کند و توانایی کنترل بی‌تابی‌اش را نداشته.

این ایده‌ی فیلم که در مقاطعی تأکید می‌کند شور درونی هنرمند چه نسبت پیچیده‌ای با واقعیت دارد بسیار تأثیرگذار از آب درآمده: هنرمند می‌داند که به واقعیت (و آدم‌های درون این واقعیت) نیاز دارد برای خلق دنیایی که دارد می‌سازد اما در عین حال مزاحمت‌های همین واقعیت و اختلالی که در فرایند تولید اثر ایجاد می‌کند او را کلافه و رنجور می‌کند. هنرمند همان‌قدر که به واقعیت نیازمند است از آن گریزان است و چون درنهایت، اثرش برایش عزیزتر از واقعیت است، با واقعیت دست به گریبان می‌شود، به آن لطمه می‌زند، اما خودش هم آزار می‌بیند و تخریب می‌شود.

بعد از انیمیشن محزون و لطیفی که پارسال نمایش داده شد و با استفاده از تکنیک روتوسکوپی، تلاش تحسین‌برانگیزی انجام داده بود برای تلفیق رنگ و کمپوزیسیون آثار ونگوگ با محیطی که در آن می‌زیسته، حالا این فیلم تازه، تجربه‌ی جسورانه‌ی دیگری است برای جان دادن به نمای نقطه‌نظر یک نقاش به دنیا. بازی ویلم دافو و اجرایش در نمایش این عیش و رنج توأمان، مؤثر از کار درآمده، هرچند نمی‌شود با جایگزین کردن یک بازیگر ۶۳ ساله به جای مردی ۳۷ ساله به سادگی کنار آمد. تردیدی نیست که دافو خوب بازی می‌کند اما دو ساعت خیره‌شدن به چروکیدگی‌های صورت او در حالی‌که می‌دانیم ونگوگ در جوانی از دنیا رفته، کمی فاصله می‌اندازد بین ما و فضایی که فیلم خلق کرده.  

امتیاز از ۵ ستاره: ★★★½

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

error: Content is protected !!
پیمایش به بالا