دعوا سر چیست؟

آیا فیلم‌های کمپانی مارول نفرت‌انگیزند؟

حتماً دیده‌اید که چند هفته‌ای است اظهارنظرهای پی‌درپی درباره‌ی فیلم‌های ابرقهرمانی، به تیتر اول گزارش‌ها و خبرهای سینمایی دنیا تبدیل شده. مارتین اسکورسیزی شروع‌کننده‌اش بود، کاپولا داغ‌ترش کرد، و در ادامه، خیلی‌ها وارد مباحثه و مجادله شدند، و تا زمان انتشار این یادداشت، شاید چند نفر دیگر حرف‌های تازه‌ای زده باشند.

باید هم این بحث در می‌گرفت، عجیب نیست. داریم به پایان سالی می‌رسیم که یکی از همین فیلم‌ها به پرفروش‌ترین فیلم تاریخ تبدیل شده. چند فیلم ابرقهرمانی دیگر هم امسال حسابی فروختند و در هفته‌هایی که روی پرده بودند، اغلب به‌عنوان پرفروش‌ترین فیلم آن فصل شناخته می‌شدند. نام این فیلم‌ها و چهره‌ی باز‌یگران‌شان در این یکی دو سال مدام تکرار شده.

گرچه توی بگو مگوهای اخیر، دائم اسم کمپانی «مارول» وسط می‌آید، اما موضوع، فقط تولیدات مارول نیست. فرقی نمی‌کند سونی پشت این فیلم‌ها باشد، دیزنی، دی‌سی یا یک کمپانی دیگر، دعوا سر رویکرد این جنس فیلم‌هاست که از نظر معترضانی مثل اسکورسیزی، رویکردی نوجوان‌پسند، سطحی و خالی از روابط عمیق انسانی میان کاراکترهاست که باعث می‌شود تماشای‌شان با چند ساعت قدم زدن در تفریح‌گاه‌های پر زرق‌وبرق و پر سر‌وصدا مقایسه شود.

در این هفته‌ها چند نفر از کارگردان‌ها، بازیگران و تهیه‌کننده‌های این مجموعه فیلم‌ها واکنش‌هایی نشان دادند و حرف‌هایی زدند، محترمانه یا حاوی متلک و طعنه. فارغ از همه‌ی این واکنش‌ها فکر می‌کنم باید به چند نکته توجه کنیم:

آیا فیلم سرگرم‌کننده چیز بدی است؟

این وصله به امثال اسکورسیزی و کاپولا نمی‌چسبد که با «سینمای سرگرم‌کننده» مخالفند. اگر نسل امروز فراموش کرده، لازم است یادآوری کنیم که تعبیری به نام «هالیوود نو» که در اواسط دهه‌ی ۱۹۷۰ رایج شد و اصطلاحی بود برای اشاره به حضور و فعالیت‌های مبتکرانه‌ی عده‌ای جوان بیست‌و‌چند‌ساله‌ی ریشوی یاغی، شامل همین آدم‌های معترض امروز می‌شد: جرج لوکاس، کاپولا، اسکورسیزی، اسپیلبرگ، دی‌پالما، مایکل چیمینو و… آن‌چه این جوانان بر پایه‌های هالیوود کلاسیک بنا کردند، اولین تأثیرش جلب مخاطبان انبوه و راضی کردن صاحبان کمپانی‌ها بود، وگرنه دوام نمی‌آوردند و کسی جرأت نمی‌کرد سرمایه در اختیارشان بگذارد.

یادمان نرود همین نسل بود که محصولاتی مثل آرواره‌ها را روانه‌ی پرده کرد یا جنگ‌های ستاره‌ای را. البته که اسکورسیزی همیشه کمی نخبه‌گراتر بود، اما به کسی که فیلمی مثل هوگو را می‌سازد و آن ستایش شورانگیز را نثار اولین سرگرمی‌ساز بزرگ سینما (مه‌لی‌یس) می‌کند، نمی‌شود گفت اهمیت سرگرمی در سینما را نمی‌فهمی.

آیا فیلم‌ مبتنی بر تقابل خیر و شر سطحی‌ است؟

جایگاه اسطوره و قصه‌های اسطوره‌ای هم برای این نسل، حتماً والا و بلندمرتبه است. این هم اتهام بی‌ربطی است که بگوییم این چند نفر فقط به سینمای واقع‌گرا و مثلاً تاریخی ـ سیاسی علاقه‌مندند. این نسل در شکل‌گیری پدیده‌هایی مثل جنگ‌های ستاره‌ای سهم داشته که خودش الهام‌گرفته از ارباب حلقه‌های تالکین بوده.

ردپای تأثیرپذیری از اسطوره‌ها در فیلم‌های این آدم‌ها آشکار است و علاوه بر فیلم‌های خودشان، فیلم‌های مستندی که با حضور کاپولا و اسکورسیزی درباره‌ی تاریخ سینما ساخته شده، یا حتی نمونه‌هایی مثل اظهار شیفتگی چند سال قبل کاپولا به شاهنامه‌ی فردوسی، دلایل مشخصی است برای علاقه‌مندی اینها به ساختار، بیان، و روایت اسطوره‌ای. پس این هم اتهام بی‌ربطی است که تصور کنیم کاپولا یا اسکورسیزی می‌خواهند جنس مشخصی از سینما را به همه توصیه کنند و از اساس با ماهیت قصه‌های ابرقهرمانی مشکل دارند یا درک‌شان نمی‌کنند.

آیا فراهم کردن تفریحات سبک برای نوجوان‌ها ایرادی دارد؟

بهتر است مسئله را به دو بخش تقسیم کنیم: بحث اول، سر و شکل و ویژگی‌های خود این فیلم‌ها به‌مثابه‌ی همان چیزی است که هستند. یعنی تحلیل‌شان به‌عنوان یک فیلم سینمایی. بحث دوم، تأثیری است که موفقیت و فروش این فیلم‌ها روی صنعت سینمای امروز باقی گذاشته. ابتدا به اولی بپردازیم:

خب واضح است که آن‌چه مشخصاً در یک دهه‌ی اخیر دارد اتفاق می‌افتد، لحن و شکل فیلم‌های ابرقهرمانی این چند سال، دیگر نه لزوماً منطبق بر کامیک‌بوک‌های اصلی است، نه دنباله‌روی نمونه‌های قدیمی‌تر و فیلم‌هایی مثل سوپرمن (ریچارد دانر)، و نه حتی شباهتی به اقتباس‌هایی مثل بتمن‌های تیم برتون و کریستوفر نولان دارد. حال‌و‌هوای این فیلم‌ها به‌معنای دقیق کلمه، تین‌ایجرپسند شده. یعنی طرح داستانی و خصوصیات کاراکترها متناسب با حوصله و رغبت یک نوجوان دوازده‌ساله با بهره‌ی هوشی نه‌چندان بالا شکل می‌گیرد (حداقل در بیشتر نمونه‌ها، از یکی دو فیلم استثنایی بگذریم) که آمده به سالن سینما تا با فیگورهای آشنا، دیالوگ های آشنا، ارجاع به فیلم‌های قبلی و مجموعه لحظات مفرحی که سازندگان برایش تدارک دیده‌اند دو ساعتی را بگذراند و کیفور شود.

آن نوع تلخ‌اندیشی که در کاراکترهای بتمن بازمی‌گردد یا شوالیه‌ی تاریکی می‌دیدیم، حتی در مقیاسی ملایم‌تر هم در فیلم‌های این چند سال دیده نمی‌شود. ساخته‌شدن هم‌زمان فیلم‌های هجوآمیزی مثل ددپول و آمیخته‌شدن شوخی‌هایش با آن نمونه‌های اصلی، و شوخی‌های آنها با این، به معجون عجیب‌و‌غریبی مثل همین آخرین قسمت انتقام‌جویان تبدیل می‌شود که از طرفی قرار است برای مرگ دو کاراکتر اصلی اشک بریزیم و از طرف دیگر در تمام طول فیلم به تبدیل شدن ثور به یک تن‌لش الکلی بخندیم که با آن شکم گنده، توانایی راه رفتن عادی را هم از دست داده!

Tom Holland at an event for Spider-Man: Far from Home

نتیجه این‌ می‌شود که تماشاگری که چیزی بیش از این می‌خواهد، باید خودش را سرزنش کند و به خودش یادآوری کند که این فیلم‌ها دارد «کار می‌کند»، مخاطب خودش را راضی می‌کند، پس بهتر است من بروم دنبال کارم و اجازه دهم اینها راحت باشند. خب، حالا یکی مثل اسکورسیزی علاقه ندارد راهش را بکشد و برود. چون به گردن تاریخ سینما حق دارد. پس ترجیح می‌دهد به غلبه‌ی کامل این لحن بر این فیلم‌ها، به رواج یک جور سهل‌انگاری و راحت‌طلبی، یک جور باج دادن به تماشاگر، و یک جور سری‌دوزی که همیشه هم در گیشه جواب می‌دهد اعتراض کند.

در مقابل کسی مثل اسکورسیزی قرار نیست با این منطق وارد بحث شویم که خب آدمیزاد به پارک و سیرک و همبرگر و تفریحات سبک هم نیاز دارد. خودش این حرف‌ها را بهتر از ما بلد است. اسکورسیزی نگران این شده که این رویکرد می‌تواند کلیت صنعت سینما را تهدید کند. همین‌جاست که وارد بحث دوم می‌شویم.

آیا محصولات مارول، فیلم‌های عامه‌پسند بی‌آزاری‌اند؟

نکته‌ی دوم این است که روزگاری نه چندان دور، در همین صنعت سینمای آمریکا، پدیده‌ای به نام «فیلم عامه‌پسند» کمک می‌کرد تا تعادل در ژانرهای مختلف، در سبک‌ها و سلیقه‌های متنوع برقرار شود. فیلم عامه‌پسند با هزینه‌ای کمی بیش از فیلم‌های متعارف تولید می‌شد و طیف وسیع‌تری از تماشاگر را راضی می‌کرد تا بقیه‌ی شکل‌های فیلم‌سازی هم امکان حیات پیدا کنند.

حتی بیگ‌پروداکشن‌های دهه‌های اخیر هم با وجود رسیدن به فروش چشم‌گیر، تعریف‌شان از مخاطب آن چیزی نبود که امروز در محصولات مارول می‌بینیم. نمونه‌ای مثل تایتانیک را در نظر بگیرید. بله، بدیهی است که تایتانیک را نمی‌شود چندان جدی گرفت، اما تفاوت معناداری وجود دارد بین تبدیل شدن این فیلم به پرفروش‌ترین فیلم تاریخ سینما با به دست آمدن همین عنوان توسط انتقام‌جویان: ‌پایان بازی. کافی است به تفاوت طیف تماشاگران این دو فیلم فکر کنیم. همین مقایسه را درباره‌ی نمونه‌هایی مثل شیرشاه، سه‌گانه‌ی ارباب حلقه‌ها و حتی جنگ‌های ستاره‌ای هم می‌شود انجام داد.

چند سالی است که خیلی‌ها از جلب توجه آکادمی به فیلم‌های نخبه‌گرا تمجید می‌کنند و جایزه بردن فیلم‌هایی مثل مهتاب، روما، کتاب سبز و امثال اینها را نشانه‌ی تصحیح رویکرد اعضای آکادمی می‌دانند. راستش اگر همه چیز سر جایش بود، فیلم اسکاری باید چیزی باشد مثل ارباب حلقه‌ها یا تایتانیک که در کنارش نمونه‌هایی مثل محرمانه‌ی لس‌آنجلس هم در همان سال ساخته شود.

اما سینمای امروز آمریکا دارد در طیفی میان محصولات مارول و فیلم‌هایی با مشخصات روما یا مهتاب تعریف می‌شود. اعتراض اسکورسیزی و کاپولا به این ناهنجاری است؛ به این‌که کمپانی‌ها از ریسک کردن روی داستان‌های خون‌دار و فیلم‌سازانی که می‌خواهند تجربه‌های تازه‌ای انجام دهند پرهیز می‌کنند، چون مطمئن شده‌اند همین‌که فیلمی نامش اسپایدرمن باشد و یک پسربچه‌ی خوشگل آن لباس کذایی را تنش کند، حداقل پانصد میلیون دلار بازگشت سرمایه خواهند داشت. پس چرا سری را که درد نمی‌کند دستمال ببندند.

این رویه است که اگر به قاعده تبدیل شود می‌تواند باعث پژمردگی و حتی مرگ سینما شود.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

error: Content is protected !!
پیمایش به بالا