انگل ـ بونگ جون هو
با اینکه به سینمای کرهی جنوبی بسیار علاقهمندم و کارنامهی چند فیلمساز این کشور را پیگیری میکنم ولی از این آقای بونگ جون ـ هو که امسال برندهی نخل طلا شد فقط اوکجا را دیده بودم. میدانستم مهمترین فیلمش خاطرات جنایت است اما فرصت نشده بود تماشایش کنم تا رسیدیم به فیلم جدیدش انگل که در دورهی اخیر جشنوارهی کن، برندهی نخل طلا شد.
تنها شباهتی که بین اوکجا و انگل به ذهنم رسید این است که هر دو با لحنی شبیه قصهی پریان شروع میشوند، اما بهتدریج موقعیتی میسازند تیره و مخوف که دربردارندهی هشدارهایی تند و تیز دربارهی معضلات امروز دنیاست. اوکجا در ابتدا با تعریف قصهی یک خوک جهشیافته و رفاقتش با یک دختربچه ما را دچار این تصور میکند که قرار است فیلمی لطیف و خیالانگیز ببینیم دربارهی دوستی کودک و حیوان، اما فیلمساز بهتدریج با شکل دادن به جامعهای دیستوپیایی، لحنش را تغییر میدهد و ما را بابت رفتاری که با حیوانات رشدیافته در کشتارگاههای صنعتی میکنیم تحت فشار قرار میدهد.
انگل هم همین مسیر را طی میکند: افتتاحیهی فیلم، یک خانوادهی چهارنفرهی محروم را معرفی میکند که در یک زیرزمین سکونت دارند و تنها چشماندازشان به دنیای بیرون، شامل زبالههاست و ولگردهایی که نیمهشب گوشهی خیابان ادرار میکنند. فلاکت خانواده حتی شامل سرقت سیگنال موبایل هم میشود و برای اینکه گوشیشان خوب آنتن بدهد ناچارند بروند داخل توالت روی سکویی بنشینند که ارتفاعشان را کمی بالاتر میبرد. از همین جا، فیلم بهتدریج حرکت به سوی یک کمدی پرتحرک را آغاز میکند. اینطور به نظر میرسد که فیلمساز نمیخواهد خودش را مشغول سویهی سیاه زندگی این آدمها بکند و ترجیح میدهد با شرایطشان یک موقعیت مفرح بسازد. بنابراین از حدود دقیقهی دهم، فیلم تبدیل میشود به یک کمدی کلاهبرداری؛ پدر و مادر به همراه دو فرزندشان موفق میشوند با جعل سند و جعل هویت، بهاستخدام خانوادهای مرفه درآیند که نیاز به معلم برای بچهها، راننده برای مرد خانه و آشپز و خدمتکار برای خانم خانه دارند.
فیلم تقریباً تا نیمه، مشغول ساختن جزئیات و گسترش ابعاد این کلاهبرداری است و توقع ما هم چیزی بیش از تماشای یک کمدی مفرح نیست که دارد با ترکیب قواعد معمول این ژانر به همراه ایدهی «جابهجایی»، یعنی قرار گرفتن آدم متقلب در جایگاه کسی که تناسبی با کاراکترش ندارد، پیش میرود. تنها مشکل نیمهی اول این است که با وجود کاریکاتوری بودن اوضاع، سخت است باور کردن اینکه خانوادهی فقیر با این همه هوش و استعداد در تقلب و پشتهماندازی، اینقدر فقیر و کمدرآمد باقی ماندهاند و در آن طرف، خانوادهی ثروتمند، با این پخمگی و سادهلوحی چطور این خانه و زندگی را برای خودشان ساختهاند.
اما اگر با این موقعیت کنار آمده باشیم، به بهترین لحظات فیلم میرسیم که بسیار غافلگیرکننده است: در سکانسی که خانوادهی فقیر تلاش میکنند مثل اواخر ویریدیانای لوییس بونوئل که گداها خانهی ارباب را اشغال کردهاند، در غیاب صاحبخانه، چهار نفری یک شب زندگی اعیانی را تجربه کنند، درست همانموقع که داریم فکر میکنیم حالا اینها میتوانند زندگی زیرزمینیشان را فراموش کنند و به خوشگذرانی وسط خانهی دردندشتی فکر کنند که چشماندازش به جای آن زبالهها یک حیاط پشتی سرسبز و زیبای بیاندازه وسیع است، زیرزمین پنهان این خانه هم کشف میشود!
این بهترین ایدهی روایی/ بصری فیلم است: هر خانهای یک زیرزمین دارد. زیرزمینی که پناهگاه بیچارگانی است که حالا مجبورند آن پناهگاه را به آوردگاه تبدیل کنند و به جان هم بیفتند تا درنهایت یکیشان بتواند به زندگی در آن بالا ادامه دهد. جنبهی درخشان فیلم در این است که نه فقط به لحاظ داستانی بلکه در کار با میزانسن هم استفادهی فوقالعادهای از موقعیت بالا/ پایین میکند و تعقیب و گریز کاراکترها در تلاش برای بالا رفتن و پایین نماندن، موقعیت پیچیدهای را میسازد که کمی جلوتر، با بازگشت پیشبینینشدهی صاحبان خانه، همین موقعیت بالا/ پایین را به چند سکانس ملتهب و دیدنی تبدیل میکند که بسیار پرانرژی و ماهرانه ساخته شده. حالا نه تنها ذهن ما مشغول بخش تحتانی خانه است و نبردی که آن پایین در جریان است، بلکه باید منتظر بمانیم تا ببینیم در بخش فوقانی هم نبرد آنها که زیر تختخواب و زیر میز پنهان شدهاند با بالادستیها به کجا میانجامد. ترکیب موقعیتهای غریب این چند سکانس با ایدهی «بو»ی مخصوص خانوادهی فقیر که مشام آقای خانه را آزار میدهد، انواع کنتراستهای جذاب را هم در روایت و هم در ترکیببندی بصری سکانسها شکل میدهد.
اما افت فیلم از جایی آغاز میشود که خانوادهی فقیر موفق به فرار میشوند و در بازگشت، با آبگرفتگی زیرزمینشان مواجه میشوند. میبینند خانهشان از دست رفته و چارهای جز زندگی در همان خانهی اعیانی ندارند. تغییر لحن دوبارهای که در یکسوم پایانی فیلم اتفاق میافتد باعث از دست رفتن تعادل اثر شده نه تداوم همان غافلگیری که تجربه کردهایم. حالا دیگر فیلمساز شروع میکند به شیرفهم کردن ما و نمایش چندبارهی «اختلاف طبقاتی» و تکرار مداوم موقعیتها و بعد هم انتقال همهی آن اشارههای ظریف به دیالوگها.
سکانس خشن و غریب مهمانی میتوانست پایاندهندهی ماجرا باشد و حداکثر اینکه فیلمساز با اشارهای بسیار کوتاه به بازگشت پدر خانواده به آن زیرزمین، چرخهی بازیاش با مفهوم بالا/ پایین را کامل کند. بله، ایدهی سکونت پدر در آن زیرزمین و بازگشت مادر و پسر به این یکی زیرزمین ایدهی جذابی است، اما آن همه تأکید روی نامهی انتهایی پدر و شرح و تفصیل همهی مفاهیمی که پیش از این در اجرای درخشان سکانسهای میانی فیلم دیده بودیم، تماشاگر را دچار این تصور میکند که انگار فیلمساز به خودش و به هوش ما اعتماد ندارد و معتقد است باید «منظور»ش را خوب بفهمیم و خیلی دقیق یادمان بماند که آن طبقهی اجتماعی، همیشه بالانشین است، این طبقهی همیشه پاییننشین، و هر چهقدر هم که ابتکار به خرج دهند حداکثر اینکه زیرزمینی که در آن زندگی میکنند عوض میشود نه جایگاهشان در اجتماع.
برای فیلمی که آن همه ایدههای درجه یک در میانهاش رو کرده و «پیام»ش را به ظریفترین شکل منتقل کرده، این نوع آمدن به سطح و صدور اطلاعیه برای شیرفهم کردن کندذهنترین تماشاگران، باعث میشود از فیلم فاصله بگیریم و آرزو کنیم کاش فیلمساز اجازه میداد پیام فیلمش هم همراه شخصیتهایش در زیرزمین باقی بماند و نیاید بالا. انگل هم در پایانبندی مبتلا به همان سندرومی است که روما (آلفونسو کوارون) دچارش بود: عدم اعتماد به دستاوردهای صوتی و بصری، تأثیر بازی، روایت و میزانسن، و در عوض، متوسل شدن به نشانههایی گلدرشت و پیامهایی همهفهم برای شریک شدن در نگرانیهای مد روز (اختلاف طبقاتی، محرومیت اقلیتها، سوءاستفاده از زنان و بچهها و…)، و نتیجه؟ دریافت جوایز بزرگ جشنها و جشنوارهها و تشویق شدن بابت همین مضمونزدگی حاد.
انگل تا قبل از رسیدن به یکسوم پایانی میتواند بابت تغییر لحنهای غیرمنتظره و فریب دادن ما در کار با قراردادهای ژانر ستایش شود و به فیلمی بهیادماندنی تبدیل شود، اما تغییر لحن یکسوم نهایی، دیگر تداوم همان تمهیدات به حساب نمیآید؛ آشفتگی است. آسیبی است که بابت مضمونزدگی به فیلم تحمیل شده.
امتیاز از ۵ ستاره: ★★ ½