گزارش چهلوششمین دورهی جشنوارهی بینالمللی فیلم تورنتو ـ بخش چهارم
روز چهارم: رسمیت یافتن جشنوارهی خانگی
در خبرنامههای ارسالی جشنواره اعلام میکنند هر روز صبح ساعت ۶ میتوانید وبسایت را چک کنید، اگر برای فیلمی صندلی خالی شده باشد برای همان روز رزرو کنید! اما نه واقعاً! دیگر حوصلهی ادامهی این بازی را ندارم. کلهی سحر بیدار شدن و نشستن پای وبسایت، مسابقه گذاشتن برای رزرو صندلی در سالنهایی که همین شکلی هم شباهتی به سالنهای یک جشنوارهی فیلم واقعی ندارند؟ کوتاه میآیم و تصمیم میگیرم باقیماندهی روزها را به مبل خانه و تلویزیون خودمان قناعت کنم. بنابراین لپتاپ را وصل میکنم و شروع میکنم:
زندگی برقگرفتهی لوییس وین: قصهی نقاش و گربههایش
ویل شارپ، کارگردان جوان انگلیسی، فیلمی ساخته دربارهی نقاش هموطنش لوییس وین که طراحیها و تصویرسازیهایش از گربهها شهرت دارد. مردی که عشقش به زن زندگیاش را با عشق به گربهای که او دوست داشت درهم آمیخت و این عشق را در تابلوهایی پرشمار تکثیر کرد تا به خودویرانگری انجامید.
زندگی برقگرفتهی لوییس وین یک فیلم زندگینامهای تیپیکال است اما با ذوق و علاقه به موضوع ساخته شده، کنترل سازندگان روی رنگ، نور و قابها باعث شده فضای بصری فیلم گرم و جذاب از آب دربیاید.
زندگی برقگرفته… از آن دسته فیلمهاست که ما را یاد سنت روایتگری سینمای انگلستان در پیگیری بدون حشو و زوائد یک زندگی کامل از ابتدا تا انتها میاندازد، و چنین فیلمهایی چه در گذشته و چه حالا چندان مورد استقبال منتقدان قرار نمیگیرند، ولی برای تماشاگر مشتاقِ داستانگوییِ بدون لکنت، ایدهآلند. انتخاب و بازی بندیکت کامبربچ در نقش اصلی و کلر فوی در نقش مقابلش، و همچنین صدای الیویا کلمن بهعنوان راوی، از امتیازهای فیلم محسوب میشود.
مجرم: پیروی از سنت صدسالهی هالیوود
آنتوان فوکوا که همین چند سال پیش هفت دلاور را کارگردانی کرده بود که دوبارهسازی هفت دلاور کلاسیک بهکارگردانی جان استرجس محسوب میشد و خود آن هم دوبارهسازی هفت سامورایی بود، حالا سراغ یک فیلم محبوب دانمارکی رفته، نسخهی انگلیسیزبان قصه را برای تماشاگری تدارک دیده که حوصلهی خواندن زیرنویس ندارد. با جایگزینی جیک جیلنهال بهجای جیکوب سدرگرن، وسیعتر کردن ادارهی تماسهای اضطراری ادارهی پلیسِ آن فیلم و تبدیل کردنش به مرکز تماسهای ۹۱۱ در آمریکا.
راستش قضاوت کردن دربارهی این دوبارهسازیها دشوار است، چون نسخهی اصلی را در همان سال ۲۰۱۸ دیدهام و بسیار هم دوستش داشتم، حالا این نسخهی تازه، گرچه بازی خوب جیک جیلنهال را دارد و بعضی تمهیدات حرفهای در کارگردانی و ایدههایی مثل استفاده از لانگشات آتشسوزیهای مهیب در پسزمینه، ولی فاقد آن بداعت و جسارت نسخهی اروپایی است و در مقایسه، فیلمی معمولی به نظر میرسد.
زانوی احد: درگیری هنرمند با دنیای درون و بیرون
فیلم نواف لبید که در بخش مسابقهی جشنوارهی کن حضور داشته و جایزه هم برده، یکی دیگر از دهها فیلمی است که در تاریخ سینما ساخته شده برای روایت تلاطم روحی سازندهی یک فیلم، درگیرشدن ذهن او با دنیایی که دارد میسازد، تصرفش در واقعیت و تأثیرپذیریاش از واقعیت، کلنجار با قوانین رسمی و زندگی شخصی، محوشدن مرز میان ذهنیت و عینیت، و… مثل همهی آن فیلمها ارجاع به سینما، فیلمهای کلاسیک، کارگردانهای مشهور و لحظات خاص تاریخ سینما هم دارد. نام فیلم هم میتواند یادآور فیلم کلاسیک اریک رومر یعنی زانوی کلر باشد.
زانوی احد لحظات تأثیرگذاری دارد اما بهسختی میشود گفت دستاوردهای فرمی تازهای نسبت به تجربههای مشابه دارد، تنها بابت مسائل خاص لوکیشن محل وقوع داستان، میتوان حساسیتهای متفاوتی در نوع نگاه فیلمساز پیدا کرد.
آن فرانک کجاست: بهروز کردن یک واقعهی مشهور
برای تماشای این انیمیشن کنجکاو بودم، چون سازندهاش آری فولمن است که قبلاً والس با بشیر را از او دیدهایم. نام فیلم پیشاپیش مشخص میکند قرار است با چه مواجه شویم: آن فرانک همان دختر نوجوان مشهور آلمانی است که همراه خانوادهاش دو سال از دست نازیها گریخت و پنهان شد، اما درنهایت به اردوگاه آشویتس فرستاده شد و برنگشت. دستنوشتههایش دربارهی آن دو سال زندگی مخفیانه، از متنهای مشهور دنیاست که قبلاً دستمایهی آثار دیگری هم شده مثل فیلم کلاسیک جرج استیونس به نام خاطرات آن فرانک.
اما آری فولمن با تصمیم برای بهروز کردن ماجرای آن فرانک سراغ فیلم تازهاش رفته: فرض بر این است که آن در سالهای زندگی مخفیانهاش یک دوست خیالی برای خودش داشته به نام کیتی، و حالا رابطهای میان کیتی، دفتر خاطرات بازمانده از آن، خانهی آن در آمستردام که به موزه تبدیل شده با دنیای معاصر و مشکلات امروزیاش شکل میگیرد.
فیلمساز گرچه در سکانسهایی خیلی صریح سراغ طرح بعضی مضامین مد روز میرود، اما درنهایت موفق میشود از این قصهی مشهور، روایت تازهای ارائه دهد و پیوندش بزند به معضل پناهندگان در اروپای معاصر. در تیتراژ پایانی هم قید میکند پدر و مادر خودش نیز در همان روز به آشویتس فرستاده شدهاند که خانوادهی آن فرانک!
زالاوا: جن توی شیشهی دربسته
واضح است که به تماشای دیگر فیلم ایرانی حاضر در جشنواره (غیر از قهرمان) مشتاق بودم، خصوصاً که زالاوا همین روزها جایزهای هم از جشنوارهی ونیز دریافت کرد. اما راستش منطق جوایز و تحسینها را درک نکردم!
زالاوا البته که بابت ایدهاش میتواند تحسین شود: یک قصهی عجیب و غریب دربارهی یقین رخنهناپذیر مردم یک روستا به جولان جنها در روستایشان، و پناه بردن به جنگیرهایی که قرار است آرامش نصیبشان کنند با گره خوردن به عشق رئیس پاسگاه به خانم دکتر، قرار است به یک جور حکایت فولکلوریک تبدیل شود که ذره ذره نشانههای ژانر ترسناک را محلی و «بومی» کند، و خب حتماً میشود به ارجاعهای استعاری بابت سلطنت جنگیر بر باورهای مردم، و نقش خرافه در جدال با علم و قانون هم فکر کرد و خیلی چیزهای دیگر. اما همهی این حرفها (و جذابیتهای اگزوتیک) برای کسانی موضوعیت پیدا میکند که به خود فیلم نگاه نمیکنند و فقط تصمیمهای فیلمساز را در ذهنشان تجسم میکنند!
زالاوا بهشکل عجیبی بد اجرا شده؛ از انتخاب بازیگران و بازیهای بدشان (خصوصاً بازیگران فرعی که گاهی حتی دیالوگشان را درست ادا نمیکنند) گرفته تا کل تصمیمهای سبکی کارگردان در قاببندی و حرکت دوربین.
زالاوا نمونهای از فیلمی است که با یک استراتژی بصری شلخته و پریشان پیش میرود. حرکت دوربینهای تعقیبی متعدد از پشت که شخصیتها را دنبال میکند در ترکیب با برشهای ناگهانی به نماهای متوسط یا بسته، و نوع استفاده از نورهای زمینهای که قرار است فضا را وهمناک کند، بیشتر به کار از ریخت انداختن ساختمان بصری فیلم آمدهاند تا شکل دادن به یک ساختار یکدست.
نمیدانم تماشاگران یا منتقدانی که فیلم را تحسین کردهاند، مثلاً در آن سکانس نهایی که دو شخصیت اصلی مقابل مردم ایستادهاند، چطور میتوانند موقعیت را با آن دکوپاژ شلخته و بازیهای بد، جدی بگیرند. سر و شکل فیلم مدام مرا یاد فیلمهای روستایی دههی ۱۳۶۰ سینمای ایران میانداخت با همهی ضعفهای تکنیکیاش.
سه طبقه: استعارهای از آشفتگیهای دنیای امروز
فیلم تازهی نانی مورتی، فیلمساز و بازیگر ۷۰ سالهی ایتالیایی با وجود جمعآوری انبوهی مصالح دراماتیک و طراحی شخصیتهای متنوع، تلفشده و بیحاصل از کار درآمده.
داستان در یک آپارتمان سه طبقه میگذرد با حضور سه خانواده که هر کدام مسائلی دارند و درگیریهایی. مشکلاتشان به هم ربط پیدا میکند، بحرانها شدت میگیرد و هر کدام تأثیراتی روی زندگی دیگری میگذارند. فیلم در دو مقطع، زمان قابل توجهی را پشت سر میگذارد و ۵ سال (درمجموع ۱۰ سال) جلو میرود. این پرشهای زمانی و همچنین روایت موازی شرایط شخصیتها به آشفتگی بیشتر فیلم منجر شده، درنهایت خیلی از موقعیتها باورپذیر نیست و زیادی چیدهشده به نظر میرسد.
پایانبندی فیلم بهشکل آشکاری تأکید میکند این سه خانواده میتوانند نمایندهی یک شهر، یک کشور (ایتالیا) و یک دنیا باشند، نوزادهای قصه به کودکی میرسند، کودکها نوجوان میشوند و جامعهی انسانی، مسائلش را در خودش تکرار میکند! سهطبقه موفق نمیشود جادوی ملودرامهای چند دهه قبل نانی مورتی را بازآفرینی کند.