دربارهی سریال بهتره به سال زنگ بزنی بعد از تماشای چهار فصل
سریال بهتره به سال زنگ بزنی را تا آخرین اپیزودی که تولید و پخش شده دیدم. چند هفته پیش، موقعی که تا آخر فصل دوم تماشایش کرده بودم یادداشتی دربارهاش نوشتم. اما حالا بعد از دیدن دو فصل بعدی، علاقه دارم به یکی دو نکتهی دیگر اشاره کنم که البته شاید فقط برای کسانی موضوعیت داشته باشد که این سریال را دیدهاند.
در اپیزود پایانی سریال برکینگ بد، آن آخرهای کار، در آخرین دیدار و گفتوگو میان والتر وایت و همسرش (اسکایلر)، دیالوگی وجود دارد که شاید بشود گفت مهمترین لحظهی کل سریال را به وجود میآورد. والتر میخواهد برای آخرین بار دربارهی دلایل کارهایی که کرده توضیح دهد، اسکایلر حرفش را قطع میکند، با بیحوصلگی از او میخواهد دوباره برای چندمین بار نگوید که همهی این کارها را بهخاطر خانواده کرده و… والتر ناگهان بهشکل غیرمنتظرهای میگوید نه، این کارها را بهخاطر خودش کرده! چون لذت میبرده. چون در این کار مهارت داشته. چون این جوری احساس میکرده زنده است. این شاید مهمترین نقطهی عطف آن قصه است. در تمام طول داستان، ما بهعنوان تماشاگر، هر جا از همراهی با جناب هایزنبرگ بازمیماندیم و با خودمان فکر میکردیم این کارش انسانی نیست و نباید تا این حد پیش میرفت، اینطور خودمان را قانع میکردیم که بیمار است، سرطان دارد، آخرین روزهای زندگیاش را میگذراند و دارد برای خانوادهاش پسانداز میکند، یا میگفتیم انگیزهی اولیهاش پول درآوردن بوده و حالا دیگر گیر کرده، چارهای ندارد، اگر نکشد کشته میشود… اما در این لحظهی ملتهب، ما هم مثل اسکایلر بهتزده میشویم وقتی والتر با خونسردی میگوید از کارش لذت میبرده چون حس میکرده برای این کار ساخته شده. وقتی میگوید در این کار مهارت داشتم منظورش همین است. میخواهد بگوید من برای شیمی درس دادن در یک دبیرستان فکسنی ساخته نشده بودم، بلکه استعدادم در این غائلهای که به پا کردم از من یک آدم استثنایی ساخت تا به یاد همه بمانم و آوازهام همه جا بپیچد. اینها یعنی چه؟ یعنی آدمیزاد چنین قابلیتی دارد که بداند شرور است اما حس کند در شرارت است که به جایی خواهد رسید نه در پرهیز و خویشتنداری! بنابراین با وجود اینکه میداند تبعات اعمالش، دیگران را به خاک سیاه مینشاند، بهخاطر شکوفا کردن استعداد ویژهاش در جنایت نمیتواند جلوی خودش را بگیرد. شهوت بدکاری یقهاش را میچسبد.
بهتره به سال زنگ بزنی بهعنوان اسپینآف سریال برکینگ بد معرفی شده. واقعاً هم یک اسپینآف است و در حال تعریف داستان شخصیتهایی است که در حاشیهی وقایع مرکزی برکینگ بد قرار میگیرند. اما نکتهی درخشان قضیه این است که از نظر تماتیک، بهتره به سال زنگ بزنی ساخته شده تا تم مرکزی برکینگ بد را گسترش دهد. همین هوشمندیهاست که باعث میشود آدم عاشق این آقای وینس گیلیگان شود. این سریال دقیقاً از همان لحظهای شروع میشود که والتر وایت آن دیالوگها را گفت. حالا ما قرار است داستان آدمهایی را دنبال کنیم که دارند معنای دقیق آن چیزی را که والتر گفت تجسم میبخشند: جیمز مکگیل هم مثل والتر دلایلی برای شرارت دارد. بله، همهی ما دلایل خودمان را داریم. جیمز توضیحات زیادی در آستین دارد که کودکیاش چه بوده، جوانیاش چطور گذشته، با چه مصائبی توانسته وکیل شود، برادرش با او چه رفتاری کرده، همصنفیهایش چه میکنند، جامعه دارد چه میکند و… اما این را هم میدانیم که با همهی اینها، او میتواند شریف زندگی کند. اگر نمیکند و ترجیح میدهد همیشهی خدا مشغول شارلاتانبازی باشد یک دلیل بیشتر ندارد: جیمز مکگیل استعداد خارقالعادهای در شرارت دارد! ماهر است. این کار را بلد است. از آن لذت میبرد. وقتی شعبدهبازیهای رذیلانهاش را به راه میاندازد احساس سرزندگی میکند. همانطور که کیم وکسلر هم از تصاحب یک موقعیت کاری کلاس بالا در یک شرکت معظم، یا یک بانک جاهطلب رو به توسعه، ارضا نمیشود بلکه دلش میخواهد کارهای کر و کثیف بکند در ازای هیچ، و این همان نقطهای است که جیمز و کیم را به پیوند میدهد.
از این منظر، وینس گیلیگان و همکارانش مشغول توسعه دادن ایدهی مرکزی برکینگ بد شدهاند. دارند همان بذر را آبیاری میکنند. ایدهای که نقضکنندهی یک تلقی محافظهکارانه از منشأ خیر و شر است. در دنیایی که این دو سریال میسازند، شر لزوماً در غیاب خیر خودنمایی نمیکند. بلکه خودش قائم به ذات، حضور دارد. شر یک رویکرد است. یک منش است. یک دنیاست؛ دنیای تلخ و تیرهی تبهکارانی که بیرون از آن میمیرند. پژمرده میشوند. پس تا ته خط میروند، چون از مهارتشان در جنایت مسرور میشوند. و یکی مثل آن مهندس نگونبخت آلمانی که از این جنس نیست در این دنیا محو میشود. ذوب میشود. در این دنیای تیره، نفس امثال او بند میآید.
اگر این شکلی ببینید، آنوقت ارتباط همهی شخصیتها، حوادث و جزئیات سریال روشن میشود.