سریال تلویزیونی چیزهای تیز
تماشای مینی سریال هشت قسمتی چیزهای تیز برایم با اشتیاق فراوان آغاز شد و با سرخوردگی کلافهکنندهای به پایان رسید! دلایل بسیاری وجود داشت که مطمئن باشم قرار است چیز لذتبخشی را تماشا کنم: گیلیان فلین نویسندهی قابلی است و رمانهای قبلیاش واقعاً جذاب است، ژان مارک واله که کارنامهی سینمایی خوبی دارد پارسال دروغهای بزرگ کوچک را کارگردانی کرد که سریال فوقالعادهای بود، حضور ایمی آدامز در هر پروژهای دلگرمکننده است چون در این سالها به بازیگری مسلط و مؤثر تبدیل شده، محصولات اچبیاو به استاندارد تزلزلناپذیری رسیدهاند، ایدهی اصلی که وقوع جنایاتی مرموز در شهری کوچک در جنوب آمریکاست بسیار وسوسهکننده به نظر میرسید چون در اغلب اوقات از دل چنین ایدهای که متمرکز بر جغرافیای آن منطقه و فرهنگ مردمش است قصهها و فیلمهای خوبی درآمده… اینها واقعاً کافی به نظر میرسید برای این که ندیده مطمئن باشم هشت قسمت سریال بهیادماندنی در انتظارمان است.
چند اپیزود اول لزوماً نقضکنندهی این اشتیاق نبود. بعضی مشکلات را میشد به حساب این گذاشت که شروع کار است و بعضی چیزها درنیامده و باید منتظر ماند. ولی از نیمه که گذشت مشخص شد استراتژی اصلی نویسندگان سریال، پنهانکاری افراطی جزئیات حوادث و آدرس غلط دادن به بیننده است تا جایی که کمکم فضاسازی دیدنی سریال و روابط جذاب بعضی شخصیتها به موقعیتهایی تکراری و کسالتبار تبدیل شد. طبق آنچه در تیتراژ دیده میشود نویسندهی اصلی سریال و سرپرست گروه، خود گیلیان فلین بوده. طراح این سریال یعنی مارتی نوکسون باید جایی به این سؤال پاسخ دهد که طبق کدام معیار به این نتیجه رسیده یک رماننویس موفق لزوماً بهترین انتخاب برای نوشتن فیلمنامهی سریالی است که از رمانش اقتباس میشود. البته که در مواردی، نویسندهی اثر منبع توانسته در اقتباس سینمایی یا تلویزیونی موفقیتش را تکرار کند ولی این در مورد کسانی بوده که بر هر دو حرفه تسلط دارند و علاوه بر نوشتن رمان، فیلمنامهنویسی را هم بلدند. این دو عرصه کاملاً جداست و هیچ کس نمیتواند ادعا کند چون یکی را بلد است در دیگری هم حتماً موفق خواهد بود. فعلاً که در چیزهای تیز خانم فلین یکتنه سریال را از بین برده و هم به اثر خودش لطمه زده هم به کلیت پروژه. ایدهی اصلی او این بوده که در یک سریال هشت قسمتیِ هشت ساعته، تا سی دقیقه مانده به پایان کل کار مشخص نکند گرهی اصلی چیست، سرنخ قطعی به بیننده ندهد و وقتی هم گره باز میشود و ما داریم آماده میشویم در آرامش به عاقبت شخصیتها فکر کنیم، در دو دقیقهی پایانی با تأکید بر چند نشانه هشدار بدهد که آن گرهگشایی قبلی کاملاً مردود است و پاسخ اصلی در چند نمای مبهم نهفته است که به تیتراژ پایانی میچسبد و تمام! وقتی سریال تمام میشود ما میمانیم و کلی ابهام و شخصیتهایی که در تاریکی رها شدهاند. بله، قطعاً دچار شوک شدهایم ولی چه کسی گفته هر نوع شوک به نفع قصه است؟
اگر با دیوید لینچ طرف بودیم و سریالی مثل تویین پیکس این رفتارها اشکالی که نداشت هیچ، تحسینبرانگیز هم بود ولی در مورد یک سریال جریان اصلی با پلاتی پلیسی جنایی که قرار است قصهاش را مثل آدمیزاد روایت کند این ایده یک خودکشی دستهجمعی بوده که زحمت همهی عوامل از فیلمبردار و کارگردان تا بازیگران را بر باد داده. این که چطور همه متقاعد شدهاند با این شکل از روایت پیش بروند و چیزی را در حین تولید تغییر ندهند قابل درک نیست. مشکل اصلی این است که شخصیتهای اصلی داستان که اعضای یک خانوادهاند درگیر یک وضعیت بسیار پیچیدهی روانیاند و ما بعد از فراز و فرودهای مختلف، وقتی گرهی اصلی باز میشود نیاز داریم کمی با این شخصیتها بمانیم و درکشان کنیم. چون تا چند دقیقه قبل اصلاً نمیدانستهایم نقش هر کس در جنایت اصلی چیست. این شکل از روایت که همه چیز تا آخرین ثانیه پنهان نگه داشته شود متعلق به نوعی از داستانهای جنایی است که لایهی روانشناختی کاراکترها تا این حد بر پلات مسلط نیست و بهتر است هیجان پیدا کردن این پرسش که «قاتل کیست؟» تا آخرین لحظات حفظ شود. ولی انتخاب این تمهید برای این داستان نشان میدهد خانم فلین خودش هم نمیدانسته رمانی که نوشته دربارهی چیست! یا شاید هیجان این که سریالی بنویسد که بیننده را تا آخرین ثانیه نیمخیز نگه دارد برایش مهمتر از توصیف درست شخصیتهایش بوده.
نمونههایی مثل چیزهای تیز از این جهت عبرتآموز است که نشان میدهد در بالاترین سطح فیلمسازی هم آدمها میتوانند اشتباهات مرگباری مرتکب شوند.
امتیاز از ۵ ستاره: ★★