ماجرای عجیب بنجامین باتن ـ دیوید فینچر
كلید ورود به دنیای غریبِ ماجرای عجیب بنجامین باتن، خیلی زود، همان ابتدا در اختیار تماشاگر قرار داده میشود؛ دیگر بستگی به خودش دارد كه باهوش باشد و نكته را بگیرد، یا این كه اعتنا نكند و تا آخر ماجرا نفهمد كه اهمیت قصهی «آقای گتو و ساعت ایستگاه راهآهن» در جهت دادن به كل اجزای قصه و شكل روایت تا چه حد اساسی و تعیینكننده است.
چند ساعت به مرگ دیزی (كیت بلانشت) باقی مانده و او میخواهد در مهلت كمی كه دارد، قصهی آشناییاش با بنجامین باتن را برای دخترش كارولین تعریف كند. اما ورود به ماجرای بنجامین یك مقدمه لازم دارد؛ این مقدمه را هم دیزی برای وارد شدن به داستان اصلی لازم میداند، هم سازندگان فیلم برای راه دادن ما به دنیای اثرشان:
آقای گتو، بهترین ساعتساز جنوب، استخدام شده تا ساعت دیواری بزرگی برای نصب در ایستگاه قطار شهر بسازد. وقتی در روز افتتاح و بعد از پردهبرداری، ساعت شروع به كار میكند، عقربههایش خلاف جهت حركت میكند. حتماً نقصی در كار است، چون اولین شرط سالم بودن یك ساعت این است كه عقربههایش جلو برود تا «زمان» را نشان دهد. اصلاً خاصیت ساعت همین است. یك نفر از بین جمعیت به این نقص اشاره میكند، و آقای گتو با آرامش میگوید كه این ساعت را عمداً وارونه ساخته، بلكه با عقب رفتن در زمان بشود لطمهها را جبران كرد، و پسر جوانش را كه چند روز پیش در جنگ كشته شده، به زندگی برگرداند.
بدیهی است كه چنین چیزی ممكن نیست، گرچه فیلمساز همزمان با حرفهای او، تصویر را به عقب برمیگرداند و جسد پسر او را از روی زمین گلآلود جبهههای جنگ بلند میكند، به ایستگاه قطار میآورد و دوباره در آغوش پدر و مادرش قرار میدهد. اما واقعیت این است كه آقای گتو بعد از نصب ساعتش در ایستگاه، به جای نامعلومی رفته و خودش را گم و گور كرده تا با غصهی مرگ پسرش تنها بماند.
این قصهی كوچك، معنای قابل توضیحی ندارد؛ طعنه است به تقدیر. واكنشی است شاعرانه در برابر تلخیهای غیر قابل كنترل زندگی. از همه مهمتر، تأكید مجددی است بر خصلت ذاتی پدیدهی هولناكی به نام «زمان» كه زندگی ما را در اختیار گرفته و با حركت شتابآلود و مهارناپذیرش، پیش میرود و خاطرات ما را به مجموعهای از حسرت و دریغ تبدیل میكند.
داستان زندگی بنجامین باتن، از دل این قصهی كوچك بیرون میآید. بیننده باید قبلاً آمادگی رو به رو شدن با وضعیت غیر عادی او را پیدا كرده باشد: بنجامین، زندگی را بر عكس شروع كرده و دارد تجربههایش را از ته به سر انجام میدهد. او از ابتدا موقعیت متناقضی دارد و با این كه مثل یك كودك از دیدن دنیا ذوق میكند، شكل و قیافهی یك پیر باتجربه و دست از دنیا شسته را دارد. بنجامین، مثل پسر آقای گتو از بستر مرگ برخاسته و به دنیا وارد شده و هر چه از زندگیاش میگذرد، به لحظهی تولد نزدیك میشود!
نكتهی مركزی زندگی بنجامین باتن همین است: همهی ما میدانیم كه گذر زمان، ناگوارترین ویژگی زندگی كوتاه و محدود ماست كه به هیچ طریقی نمیشود بر آن غلبه كرد، اما آن چه ما را تسكین میدهد، پیر شدن در كنار دیگرانی است كه آنها را دوست داریم و روزگارمان با آنها میگذرد. به این دلخوشیم كه اگر پیر میشویم، دوست ما، معشوقهی ما، پدر، مادر، خواهر و برادر ما هم پیر میشوند و همه با هم، تجربهی زندگی را در یك دوران معین میگذرانیم و از دنیا میرویم. این همراهی، التیامبخش است. مسكن است. باعث میشود آدم كمتر احساس درماندگی و بیپناهی بكند.
اما ایدهی مركزی داستان بنجامین باتن، واژگون كردن این فرضیهی آشناست: بنجامین در زمان ول شده و بیپناه مانده. حركت معكوساش در زمان باعث میشود همیشه برای هر تجربهای نامتناسب و ناآماده به نظر برسد. بنابراین بیش از یك آدم معمولی حسرت میخورد. بیش از هر كس دیگری بیرحمی زمان را درك میكند.
عشق كودكانهاش به دیزی را نمیتواند ابراز كند، چون اظهار عشق یك پیرمرد خمیده و چروكیده به یك دختربچه، زشت و شنیع به نظر میرسد. وقتی دیزی به یك بالرین جوان تبدیل شده، نمیتواند همراهیاش كند، چون درستش این است كه به عنوان پدر دیزی معرفی شود نه نامزدش. فقط در چند سال از زندگیاش با دیزی تناسب دارد و بعد، دوباره از او دور میشود. چیزی نمیگذرد كه به پسر دیزی شباهت پیدا میكند و بعد، به نوهای كه او باید در آغوش بگیرد و مراقبش باشد.
بنجامین و دیزی از دو سر زمان برای ملاقاتی كوتاه به سوی یكدیگر سفر میكنند، از كنار هم میگذرند و دوباره دور میشوند و از هم فاصله میگیرند. و به این ترتیب كل داستان غریب زندگی بنجامین باتن به كنایهای تبدیل میشود كه با معكوس كردن یك فرضیهی آشنا و پایدار در زندگی، از مسیر دیگری ما را متوجه كیفیت گذر زمان و محدود شدن لحظه به لحظهی امكانات و اختیارمان میكند.
اولین بار كه فیلم را میدیدم، از نیمه به بعد، قدرت كنترل عقلی و رجوع به استدلالهای منطقی برای ارزیابی فیلم را از دست داده بودم و بدون آن كه درست بفهمم چه میگذرد، متحیر و آشفته به تصاویر نگاه میكردم، تكان نمیخوردم و تا پایان تیتراژ نتوانستم به خودم بیایم. در تماشای دوباره، دنبال دلایل این نوع تأثیرگذاری گشتم و میخواستم بفهمم فیلمی كه تا این حد ساده به نظر میرسد، از چه طریق و با كدام روش، بینندهاش را گیج و پریشان میكند. و حالا تصورم این است كه مهمترین نكتهی ساختاری فیلم، همین وارونهسازی بسیار مؤثر حركت زمان است كه بدون خودنماییهای فرمالیستی و بدون هیچ تأكید متظاهرانهای كه بین فیلم و تماشاگر فاصله بیندازد، ذره ذره تأثیر میگذارد و به پایانبندی بسیار شگفتانگیزی منجر میشود.
بنجامین در گفتار پایانیاش میگوید: «بعضی آدمها به دنیا آمدهاند كه كنار رودخانه بنشینند. بعضیها را صاعقه میزند. بعضیها گوش موسیقی دارند. بعضیها هنرمندند. بعضیها شنا میكنند. بعضیها دكمه میشناسند. بعضیها شكسپیر میشناسند. بعضیها مادرند، و بعضیها میرقصند.» و بار دیگر تصویر ساعت آقای گتو را میبینیم كه در گوشهی انبار خاك میخورد و عقربههایش هنوز عقب عقب میرود.
این جملات غریب، فشردهی دریافت بنجامین از معنای زندگی است؛ او همه چیز را همین قدر كوتاه و برقآسا تجربه كرده. توصیف غیرعادی او از آدمهایی كه در زندگی شناخته و اشارهاش به دلبستگیهای هر كدام، تلخی دوپهلویی دارد. انگار یكی از بیرون، زندگی ما و دغدغههایمان را نگاه میكند و به ما یادآوری میكند كه سرمان را به چه چیزهایی گرم كردهایم و زمان را به چه ترتیب سپری میكنیم.
كیفیت یگانهی فیلم، از ساختاری ساده ـ و در اصل، بسیار پیچیده ـ كه در تناسب با این نگاه بر فیلم حاكم شده به دست میآید، و از این جهت، از همهی فیلمهایی كه در دهههای اخیر با به هم ریختن روایت خطی، خواستهاند تعریف دیگری از نسبت ما با «زمان» ارائه دهند، جسورانهتر و استادانهتر به نظر میرسد.
امتیاز از ۵ ستاره: ★★★★