مستندی که انیس واردا در سال ۲۰۱۷ ساخته، یک فیلم معمولی نیست
انیس واردا دو سال پیش از درگذشتش، فیلم مستندی ساخته به نام چهرهها، قریهها که در جشنوارهی کن سال ۲۰۱۷ نمایش داده شد، و در مراسم اسکار سال ۲۰۱۸ هم نامزد دریافت جایزهی بهترین مستند سال بود.
ندیده بودم این فیلم را. دیشب دیدمش، و برایم به یکی از تأثیرگذارترین فیلمهای سالهای اخیر تبدیل شد. درخشان و عمیق است. در سادگی محض پیش میرود و شاید ظرافتهایش دیده نشود. بهسادگی خود سازندهاش است که در ۸۸سالگی، همراهِ همسفر و همکارش در این فیلم که همسن پسرش است، با آرامش از این شهر به آن شهر میرود، میان مردم میچرخد، «نگاه»شان میکند، و بعد، به خودشان نشانشان میدهد!
روایت فیلم اینجور میگوید که ایدهی اصلی از جایی شکل گرفته که انیس واردا با کارهای جی. آر (با تلفظ فرانسویاش، ژی. اِق) آشنا شده؛ یک عکاس پرکار و موفق که در بعضی پروژههایش، پرترههایش از صورت آدمهای مختلف را در اندازههای بزرگ چاپ میکند و کنار هم میچیند. انیس واردا پیشنهاد میکند دونفری، با ماشین او سفری را آغاز کنند. ماشینی که خودش یک آتلیهی همهکاره هم هست.
شهر به شهر، روستا به روستا میچرخند تا با آدمها ملاقات کنند. چه جور آدمهایی؟ مردم معمولی. همانها که سرشان گرم زندگیشان است؛ مزرعهدار، کارگر، پیشخدمت و… دو هنرمند میروند وسط همین مردم عادی تا قصهی زندگیشان را بدانند. قصهی خودشان یا اقوامشان، قصهی گذشتهها یا همین حالایشان. بر اساس این قصههای کوچک (که گاهی چیزی جز شرح حالی ساده نیست) دو هنرمند ما به ایدهای میرسند برای عکاسی. عکسی تکنفره یا جمعی، متمرکز بر صورت یا همهی پیکر سوژه. عکسها چاپ میشود، بر دیوار یا محل کار آدمها، در ابعادی بزرگ چسبانده میشود. گاهی هم در ابعادی غولآسا.
فارغ از جزئیات جذاب فیلم، اصل ایده فوقالعاده است: مردم معمولی، آدمهایی که قهرمان نیستند یا تصورشان از زندگی روزمرهشان چیزی جز تکرار و عادت نیست، در چند ساعت به «تکهای از هنر» تبدیل میشوند. از واقعیت جدا میشوند، میروند داخل قاب مستطیلی که صورتشان را کادره کرده، روزمرگی را از اطرافشان بریده، در بازتابی جدید، منتقلشان کرده به پرسپکتیوی تازه که حالا خودشان و دیگران به آن «نگاه» میکنند. این همهی کارکرد هنر نیست؟ همان مبنای مشترک نقاشی، عکاسی، سینما و حتی معماری؟ کندن چیزی از واقعیت، اما دگرگون کردن و قرار دادنش در زمینهای تازه، بهشکلی که حالا خود واقعیت را هم از ابتدا بازآفرینی کند.
آدمهای این فیلم، حالا خودشان هم از تماشای ترکیب خانهشان، دیوار شهرشان، انبار غلاتشان، و کانتینرهای بیروح و یکشکل بندر محل کارشان با آنچه «هنر» به آن افزوده، حیرت میکنند، و به درک تازه و دگرگونشدهای از واقعیت میرسند.
در یکی از سکانسهای درجه یک فیلم، واردا و جی. آر به مزرعههایی میرسند که پر است از بزهای بدون شاخ. در سؤال و جواب با صاحبان منطقه متوجه میشوند دامدارها در بدو تولد، دارویی به این بزها تزریق کردهاند تا شاخشان رشد نکند! چون دعوای شاخ به شاخ بزها باعث دردسر است، تلفات را زیاد میکند و کیفیت محصولاتشان را هم کاهش میدهد. به زنی میرسند که بزهای مزرعهاش شاخ دارند. میگوید ترجیح داده به ترکیب «واقعی» بز دست نزند؛ وقتی با شاخ به دنیا آمده خب حتماً باید شاخ داشته باشد. میگوید نمیتواند به چشم دارایی شخصیاش به بزها نگاه کند. ترجیح میدهد از منفعتش بگذرد ولی به تمامیت یک حیوان احترام بگذارد! نتیجه اینکه واردا و جی. آر، عکسی از شاخهای باشکوه یک بز را که خیره شده به لنز، در ابعاد بزرگ میچسبانند به دیواری در همین منطقه.
در پایان همین سکانس، مردی از سازندگان فیلم میپرسد کاری که دارید میکنید جالب است، اما هدفتان چیست؟ چرا این کار را میکنید؟ (چه هوشمندانه است که فقط در این سکانس، ما تصویری از پشت صحنه و دوربین اصلی میبینیم) انیس واردا جواب میدهد: «بهخاطر fun و دلایل دیگر». این دقیقاً تعریف هنر نیست؟
اثر هنری ابتدا سرخوشی میسازد و بعد، البته که خیلی چیزهای دیگر! همانطور که این فیلم مستند در یک لایهاش به همهی آدمهایی که انتخاب کرده و ازشان عکاسی کرده سرخوشی هدیه کرده، و امکان تماشای خودشان از منظری تازه، در لایهای دیگر ما مخاطبان را دعوت به تماشای تلفیق زندگی و هنر کرده، و در لایهای دیگر رابطهی دو هنرمند درگیر در این پروسه، تقابل خودشان و درک تازهشان در پایان این سفر را مؤکد کرده؛ آنجا که پس از بازگشت از خانهی ژان-لوک گدار، جی. آر تصمیم میگیرد مثل جوانیهای گدار، بالأخره یک بار عینک آفتابیاش را از چشمش بردارد تا انیس بتواند چشمهایش را ببیند. حالا هر دو میتوانند با چشمانی مشترک به دریاچهی مقابلشان نگاه کنند. هرچند یکی در ۸۸سالگی چشمان کمسویی دارد و دیگری در ۳۳سالگی، چشمانی جوان.
تماشای چهرهها، قریهها حالا پس از درگذشت انیس واردا، حالوهوای متفاوتی میسازد. در یکی از فصلهای کوتاه فیلم، قبرستان کوچکی را میبینیم که محل دفن کارتیه ـ برسون (عکاس مشهور فرانسوی) است. در حین تماشای قبرها، جی. آر از انیس واردا میپرسد: «تو از مرگ میترسی؟» واردا پاسخ میدهد: «زیاد به مرگ فکر میکنم، ولی نه، نمیترسم… البته نمیدونم لحظهی آخر چی بشه. منتظرم برسم بهش.» جی. آر میپرسد: «واقعا؟ چرا؟» واردا میگوید: «چون دیگه اون، خودشه [ماهیتش مشخص میشه]». و چطور میشود در طول تماشای فیلم به این فکر نکرد که یک سال و چند ماه بعد از این تصاویر، واردا با این ماهیت مرموز ملاقات کرده و کنجکاویاش برطرف شده. آنجا که در یکی از فصلهای پایانی، جی. آر، عکسِ چشمها و پاهای واردا را روی کانتینرهای بزرگ یک قطار میچسباند تا در همهی کشور بچرخد، و صدای واردا را روی تصویر ریل میشنویم که بابت این سفر از جی. آر تشکر میکند، خواهناخواه به وجود نوعی پیشگویی در این صحنه فکر میکنیم؛ مرگی که اندکی بعد سر رسید و این زن استثنایی را با خودش برد.
امتیاز از ۵ ستاره: ★★★★