خانهای که جک ساخت ـ لارس فونتریر
خانهای که جک ساخت، فیلم تازهی لارس فونتریر بعد از وقفهای پنج ساله، نامتعارف، آزاردهنده و برآشوبنده است. طبیعی است. انتظاری جز این نداریم. اما غیرمنتظره نیست. قبلاً این صفت هم کنار آن صفتها قرار میگرفت تا اگر آزار میبینیم، دلمان به این خوش باشد که در حال گذراندن تجربهای منحصربهفردیم. وگرنه چند دهه است که میدانیم قرار نیست فیلمی از فونتریر را راحت و آسوده، بدون شوکهای بصری و روایی تماشا کنیم. از همان سالها که اروپا را ساخته بود تا بعد که ماجرای دگما ۹۵ را به راه انداخت، تا ایدههای غیرمنتظرهای مثل رقصنده در تاریکی و داگویل و چیز مخوفی مثل ضدمسیح، همیشه میدانستیم که موقع تماشای فیلمهای او قرار است گوشهای کز کنیم! همیشه چیزی در آستین داشت و حتی اگر فیلمی میساخت مثل ملانکولیا که سروصدای همیشگی را به راه نمیانداخت ناگهان خودش در جلسهی مطبوعاتی حرفهای غریبی میزد که باعث میشد از جشنوارهی کن اخراج شود! اما فیلم تازهاش در مقایسه با آن سابقه، غیرمنتظره نیست. ایدهی اصلی البته جذاب است اما پرگویی بیش از حد باعث میشود هم ریتم فیلم دچار اختلال شود هم جایی برای مواجههی مستقیم تماشاگر با وقایع حیرتانگیزی که میبیند باقی نماند. فیلمساز، خودش همه چیز را میگوید، آن هم چند برابر چیزی که انتظار داریم. خشونت کنترلنشدهی فیلم هم در چند مورد باعث میشود به باورپذیر بودن آنچه میبینیم لطمه وارد شود. در نتیجه ما آنقدر که لازم است با قهرمان فیلم تنها نمیمانیم.
خانهای که جک ساخت قرار است توصیف منطق ذهنی یک قاتل زنجیرهای باشد. او از همان ابتدای ماجرا کشته شده. ما دقیقاً از لحظهای وارد داستان میشویم که او شروع کرده به قدم زدن همراه راهنمایش به دوزخ. راهنمایی که اسمش Verge است. کسی که گذر برزخی جک به جهنم را سرپرستی میکند، او را که «مشرف» به رسیدن به جایگاه ابدیاش است راهنمایی میکند، و در طی راه به حرفهایش هم گوش میدهد. حرفهایی که ظاهراً برای «ورج» تازگی ندارد چون هر تازه درگذشتهای، طبق قاعده، نقاط عطف زندگیاش را مرور میکند. جک هم پنج قطعه از شاهکارهایش را انتخاب کرده تا در طول راه بههمراه «ورج» تحلیلشان کند. همهی اینها در حد ایدهی اولیه جذابند. اما وراجیهای بیپایان جک دربارهی نسبت میان قتل به مثابهی یک اثر هنری با کل تاریخ هنر (که شامل فیلمهای خود فونتریر هم میشود!) و هر نوع آفرینش، از معماری گرفته تا نقاشی و موسیقی، بهتدریج مزاحم مکث ما میشود روی همان چیزی که میبینیم. وسط رفتوآمدها از موقعیتهای مختلف به توضیح و تفسیرهای جک، دیگر نمیفهمیم تفاوت پنج موقعیت انتخابشده در چه جزئیاتی است و چرا این پنج حادثه برای او اهمیت اساسی دارند و بقیه نه. جک تبدیل به هنرمندی شده که هم داریم اثرش را تماشا میکنیم هم نقدش را از زبان خودش میشنویم.
فیلم البته که لحظات درگیرکنندهای دارد و یکی دو سکانس که خیلی خوب اجرا شده. اما در انتها نمیتواند بهتزدگی پایان ملانکولیا یا حتی ضدمسیح را نصیب ما کند. آنچه از زبان جک میشنویم گاهی میتواند هجوآمیز تلقی شود و نوعی شوخی سیاه با مفهوم جنایت و انگیزههای یک قاتل حرفهای، در حالیکه روند کلی فیلم اجازه نمیدهد ما رفتار قاتل را جدی نگیریم و به ایدههایش دربارهی خشونت ذاتی بشر فکر نکنیم. اگر شیفتهی فیلم یا سازندهاش باشید شاید این درهمریختگی لحنی را ستایش کنید و بگویید هدف فیلمساز همین بوده، ولی راستش، فیلم زیادی شلوغ است و تجمع ایدهها در بیشتر موارد باعث آشفتگی شده.
امتیاز از ۵ ستاره: ★★ ½