دربارهی سریال بهتره به سال زنگ بزنی بعد از تماشای دو فصل
بالاخره بعد از دو سه سال دست دست کردن ـ که هیچ بهانهای برایش پذیرفتنی نیست ـ نشستهام به تماشای سریال بهتره به سال زنگ بزنی. دو فصلش را دیدهام. در مجموع، بیست اپیزود. بینظیر است. هدیهای آسمانی است در این قحطی قصههای خوب. كمتر كسی را در دنیای سینما و تلویزیون معاصر سراغ دارم كه به اندازهی این آقای وینس گیلیگان سلیقه، شعور و ظرافت قصهگویی داشته باشد.
اگر نمیدانید بهتره به سال زنگ بزنی دربارهی چیست، باید توضیح بدهم كه اسپینآف سریال بركینگبد به حساب میآید. اگر نمیدانید اسپینآف چیست، میشود این شکلی توضیحش داد که یك جور تولید جانبی است نسبت به سریال اصلی. یعنی یكی از شخصیتها یا ماجراهایی كه در سریال اصلی كماهمیتتر محسوب میشده (در مقایسه با شخصیت و قصهی اصلی) حالا تبدیل شده به قهرمان یک سریال دیگر که ما گذشتهی او و نحوهی زندگیاش تا رسیدن به موقعیتش در سریال اصلی را تماشا كنیم. بنابراین بهتره به سال زنگ بزنی داستان وكیلی را تعریف میكند به نام سال گودمن قبل از رسیدن به شرایطی كه در سریال بركینگبد دیدهایم. و اگر نمیدانید سریال بركینگبد چیست دیگر چیزی ندارم بگویم و نمیدانم وقتتان را صرف چه میكنید كه مهمتر بوده از تماشای برکینگبد.
بهتره به سال زنگ بزنی برای كسانی ساخته شده كه قصهگویی نفیس را از قصهگویی ولنگار تمیز میدهند. این همان جاست كه باید صبر داشته باشید و حواستان را جمع كنید تا یك داستانگوی خوب ـ به قول ناباکف ـ قلعهی مقواییاش را به قلعهای زیبا از فولاد و شیشه تبدیل کند. وینس گیلیگان همان کیمیاگر تردستی است که بلد است از مس طلا بسازد. او همان شیوهی دشوارش در روایت بركینگبد را اینجا هم پی میگیرد: از این شاخه به آن شاخه نمیپرد، حوادث فرعی بیربط لای سکانسها جاسازی نمیکند تا داستان را هل بدهد جلو، با شوك الكی و غافلگیریهای مبتذل فریبتان نمیدهد، دائم لوكیشن عوض نمیكند و شخصیت فرعی اضافه نمیكند… به جای همهی این كلكهای بازاری، به چیزی كه از ابتدا چیده، به همان سفرهی کوچکی که پهن کرده وفادار میماند تا هر دفعه توجهمان را به غذای تازهای جلب کند که همان وسط بوده و ندیدهایم. مثل یك جواهرتراش كه از آن لنزها به چشمش نصب میكند تا الماس زیر دستش را با ظرافت بتراشد، خیره میشود به شخصیتهایش و رندانه از تماشاگر میپرسد الان به این نتیجه رسیدهای كه این آدم را شناختهای؟ معتقدی طمعکار است؟ خب صبر كن تا نشانت دهم طمعکار سخاوتمند هم داریم. فكر میکنی رذل است؟ صبر كن نشانت دهم میتواند عمیقاً فداكار هم باشد. به نظرت آدم شجاعی شده؟ صبر كن نشانت دهم چه بزدلیهایی دارد. حالا به این نتیجه رسیدی آدم ذلیلی است؟ صبر كن نشانت دهم یك آدم ذلیل چطور میتواند مناعت طبع خارقالعادهای داشته باشد و آن را صرف كسی كند كه عاشقانه دوستش دارد.
گیلیگان در طول سریال شخصیتهایش را مثل خمیری كه مدام روی تابه پشت و رو میكنی تا همهجایش سرخ شود از این رو به آن رو میكند تا همه طرفشان را ببینیم. وقت تلف نمیکند. بیخودی مزه نمیریزد. روی همان چیزی كه ساخته مكث میكند و در هر اپیزود دعوت میكند یک بار دیگر برویم داخل این زندگی كه جلوی چشممان شکل گرفته. دقیقتر شویم و عمیق نگاه كنیم. رفتارش در سریالنویسی یادآور شیوهی كار داستاننویسان بزرگ قرن هجده و نوزده است. همانها كه رمانهای بزرگ را برای ما به یادگار گذاشتهاند. داستانگوی بالفطره است. خوب میداند كه داستان درست از دل شخصیت درست زاده میشود و بنابراین هیچ كدام از حوادث هیجانانگیزی كه ترتیب میدهد بیرون از سیر تحول شخصیتهایش شكل نمیگیرد. روایت بلد است و خوب میداند كجا ما را آرام بگذارد تا فکر کنیم و كجا غافلگیرمان كند. میتواند در همان لحظه كه موقعیت سیاهی میسازد ما را بابت بیمعنایی موقعیت بهشدت بخنداند. همهی آداب فراموششدهی قصهگویی را بلد است و همین باعث میشود حاصل کارش را فقط تماشا کنیم و مقابلش كلاه از سر برداریم..
بهتره به سال زنگ بزنی كارگردانی درخشانی هم دارد؛ فروتنانه، مینیمال و بهشدت در خدمت نحوهی روایت. جنگولكبازی درنمیآورد که تواناییهای تكنیكیاش را به رخ بكشد. بنابراین كمك میكند بازیها هم قوت بگیرد و بازیگرانی كه تا پیش از این ستاره نبودهاند چنین بدرخشند.
به آخر فصل چهارم که رسیدم باز هم دربارهی این سریال مینویسم.