شكارچی ذهن، سریالی که با نام دیوید فینچر شناخته شده
شكارچی ذهن (Mindhunter) از آن نوع سریالهاست که نمیشود تماشایش را به همه توصیه کرد. بگیر نگیر دارد. هم بابت محتوایش، هم بهدلیل شیوهی رواییاش. مجموعهای است تیرهوتار و هولناک، که چندان در بند آداب معمول قصهگویی سریالهای پرتماشاگر نیست. اپیزود تازهاش لزوماً ماجرای اپیزود قبلی را پیگیری نمیکند، و همهی وقایعی که میبینیم، برای دنبال کردن دغدغهی کاراکترهای اصلی پشت هم چیده نشده، بلکه گاهی گزارشهایی از روندی به نظر میرسند که سازندگان سریال میخواهند ما را از اوج و فرودش مطلع کنند.
برای آنها که سریال را ندیدهاند و از جزئیاتش بیخبرند، میشود این توضیح را داد که فصل اول شکارچی ذهن، در ۱۰ اپیزود یکساعته، اکتبر سال ۲۰۱۷ روی نتفلیكس قرار داده شد، و یک سال و ده ماه بعد، فصل دوم در ۹ اپیزود یکساعته، باز هم یکجا روی نتفلیکس، در دسترس قرار گرفت. طراح سریال، جو پنهال است که هیچوقت سراغ کارگردانی نرفته و معمولاً مشغول فیلمنامهنویسی بوده، و مهمترین سابقهاش در سینما، اقتباس از جاده، رمان کورمک مککارتی است که جان هیلکات در سال ۲۰۰۹ کارگردانیاش کرد.
اما از سر و شکل سریال، نوع اجرا، و حالوهوای بصریاش چنین برمیآید که آدم مهم و تأثیرگذار کار، دیوید فینچر است که علاوه بر کارگردانی ۷ اپیزود، در هر دو فصل، تهیهکنندهی اجرایی هم بوده. یعنی راستش از هر جنبه که درگیر سریال بشویم، به دغدغههای همیشگی فینچر برمیخوریم: هفت یکی از تأثیرگذارترین فیلمهای تاریخ سینماست دربارهی ماهیت قاتلان سریالی؛ جنایتکارانی که دلهدزد و بیسروپا نیستند، بلکه طبق فرضیههایی دربارهی پست بودن گونهای از بشر، یا حقارت کل جامعهی انسانی، و بر اساس نقشههایی دقیق طراحیشده و قربانیهایی از قبل انتخابشده، بهطور پیوسته آدم میکشند.
فینچر ۱۲ سال بعد از هفت، با زودیاک نشان داد، مسئله برایش جدی است. اینبار سراغ پروندهی جنایاتی پیچیدهتر رفته بود؛ قاتلی که بر خلاف آدمکش فیلم هفت همیشه پنهان باقی ماند و هرگز دستگیر نشد. آدمی واقعی که در دههی ۱۹۷۰ تا چند سال، پلیس و رسانهها را مشغول خودش کرده بود. به همین نسبت، ساختار روایی زودیاک تفاوتهای اساسی با هفت دارد؛ پشت هم چیدهشدن وقایع، بیش از آنکه ما را به نتیجه برساند، سردرگمتر و وحشتزدهتر میکند و درنهایت هم که دست قهرمان داستان، خالی میماند.
شکارچی ذهن، انگار بسطیافتهی دغدغهی مرکزی زودیاک است، با همان شیوهی روایت: خردهقصههای جذابی در طول سریال تعریف میشود، اما مسئلهی اصلی، شرح جزئیات چگونه آغاز شدن تحقیقات دربارهی «روانشناسی جنایت» یا «رفتارشناسی قاتلین سریالی» در تشکیلات افبیآی است. داستان از سال ۱۹۷۷ آغاز میشود و به مجموعه وقایعی ارجاع دارد كه در دههی ۱۹۷۰ در ایالتهای مختلف آمریكا رخ داده. ساختار روایی سریال، استوار بر نقطهعطفهای رایج در سریالهای جنایی و تنشهای درگیركنندهی قصههای كارآگاهی نیست، تا ذهن بیننده بیش از آن كه درگیر پرسش «قاتل كیست» بشود، درگیر «كیفیت» واقعه، انگیزهها، و زمینههای اجتماعی ـ خانوادگی جنایتها شود. این ویژگی در فصل دوم هم تداوم پیدا کرده و در هر اپیزود، ما میان مسائل شخصی کاراکترها، پروندههای قدیمی که پیگیری میکنند، و قتلهای تازهای که رخ میدهد، رفتوآمد میکنیم.
در فصل اول، بیشتر با مسائل زندگی هولدن فورد (مأمور جوان افبیآی) درگیر بودیم و اتفاقاتی که در رابطهاش با دبی رخ میدهد، در فصل دوم، دیگر او قهرمان اصلی نیست و ما زندگی شخصی دو همکارش، یعنی بیل و وندی را دنبال میکنیم. اتفاق غریبی که برای پسر بیل رخ میدهد، و رابطهی تازهای که وندی بهشکل پنهانی دنبال میکند، پیوند ظریفی دارد با آنچه در زندگی حرفهای هر کدامشان دارد رخ میدهد، در حالیکه هولدن بهشدت درگیر پروندهی قتل پسربچههای سیاهپوست درآتلانتا شده. پروندهای که درنهایت عاقبتی شبیه ماجرای زودیاک پیدا میکند. دشواری فرایند یافتن قاتل، و پیچیدگی معیارهای پلیس برای فرق گذاشتن بین یک شهروند معمولی با آدمکشی حرفهای که دارد رد جنایتهایش را پاک میکند، خودش یکی از دستمایههای چشمگیر شکارچی ذهن است.
همین نوع روایت است که میتواند باعث شود شکارچی ذهن، سریالی نباشد كه هر نوع تماشاگری را جذب كند، اما از طرف دیگر برای فیلمبینها و سینمادوستها، خصوصاً آنها كه مجموعه فیلمهای دو دههی اخیر دربارهی جنایتهای دنبالهدار با انگیزههای نامتعارف را دنبال كردهاند، پدیدهای هیجانانگیز به حساب میآید از این جهت كه ردپای محسوس و نامحسوس این دسته فیلمها، از شكارچی انسان و سكوت برهها گرفته تا هفت، زودیاك، هانیبال، اژدهای سرخ، دختری كه گم شد و بقیه را در اپیزودهای مختلف این سریال میبینند. شكارچی ذهن زمینهی شكلگیری همهی این فیلمها را توضیح میدهد، و بستر اجتماعی ـ تحقیقاتی پدید آمدن اصطلاحاتی همچون قاتل سریالی و جنایتهای زنجیرهای را به ما نشان میدهد.
سریال بهشکلی طراحی شده که درگیر جزئیات پروندههای مشهور واقعی، و زمینهی رفتارهای قاتلهای شناختهشدهای مثل چارلز منسن شویم. چارچوب اصلی همین است: شرح مستندگونهی چگونگی شكلگیری واحد تحقیقات علوم رفتاری در افبیآی، همراه با تعریف وقایع در لایههای مختلف، در مرزی میان قصهگویی و واقعهنگاری مستندگونه. به همین دلیل كاراكترها ابعاد جذابی پیدا میكنند فراتر از تبدیل شدن به قهرمان یا ضدقهرمانی معمولی.
حتی آدمکشهای مشهوری مثل چارلز منسن بهشکلی پرداخت شدهاند که خوب ملاحظه کنیم هر هیولایی میتواند فرضیههایی واضح برای توجیه اعمالش در ذهنش ذخیره کرده باشد. ایدههایی که اگر خوب و مؤثر بر زبان بیاورد، به او جلوهی یک فیلسوف نزد هواداران و نزدیکانش میبخشد. مجادلهی منسن با بیل، در حالیکه مثل واعظها روی نیمکت نشسته، از همین جهت به یکی از بهترین لحظات کل سریال تبدیل شده: آنجا که میبینیم تواناییاش در استفاده از کلمات برای شرح دیدگاه تیرهوتارش دربارهی زندگی، چگونه او را به یک شبهمتفکر شرور تبدیل کرده که خیالِ جنایت را در ذهن حواریونش میپروراند.
شکارچی ذهن در شیوهی كارگردانی هم بهشدت تحت تأثیر استایل مورد علاقهی فینچر به نظر میرسد؛ از تیتراژ سریال که آشکارا یادآور تیتراژ مشهور فیلم هفت است با همان اجرا و حتی همان نوع موسیقی، تا شکل نورپردازی و میزانسنهای مورد علاقهی فینچر. کارگردانهای دیگر هم در عمل، شیوهی فینچر را در کارگردانی دیگر اپیزودها دنبال کردهاند و همان فضای بصری را گسترش دادهاند.
حالا دیگر بعد از شکارچی ذهن، داستانپردازی در سینما و تلویزیون دربارهی قاتلهای سریالی شاید بسیار دشوار به نظر برسد، یا برای همیشه تحت تأثیر دستاوردهای این سریال باقی بماند.