قهوه و سیگار ـ ۲
در یادداشت قبلی بنا را بر این گذاشتم كه بحثمان را با در نظر گرفتن اظهارنظرهای اخیر بهروز افخمی ادامه دهیم و با این نظریهی او كه داستانگویی در سینمای امروز جهان، به بحرانی جدی و عمیق دچار شده، كلنجار برویم.
ابتدا بهتر است محض یادآوری این را بگویم كه رجوع به نظرات افخمی، فقط به دلیل حضور باسابقه و مؤثر او در محافل و پاتوقهای دوران گذشته ما نیست، بلكه او بدون در نظر گرفتن روابط شخصی و محفلیاش، یكی از مهمترین آدمهایی است كه در سالهای پس از انقلاب، دربارهی كیفیت سینمای دهههای هشتاد و نود اظهارنظر میكرد، مقاله مینوشت و بحث و جدل به راه میانداخت. شاید نسل امروز از این سوابق بیخبر باشند و قدیمیترها هم فراموش كرده باشند، اما واقعیت این است كه در اواخر دههی شصت و اوایل دهه هفتاد، او یكتنه مروج نگاه و تحلیل متفاوتی دربارهی فیلمهای روز بود كه در آن دوران، كاملاً غیرمنتظره و بسیار مناقشهبرانگیز به نظر میرسید.
در سالهایی كه سینمای عرفانی در داخل كشور رواج داشت و فرض بر این بود كه تنها فیلمهای دیدنی و قابل تأمل سینمای روز دنیا، آثار تاركوفسكی، پاراجانف، برادران تاویانی و آنجلوپولوس است، او ناگهان در جایی مینوشت كه یادآوری كامل (پل ورهوفن) فیلم مهمی است، ترمیناتور ۲ (جیمز كامرون) یك اثر هنری است و سكوت برهها (جاناتان دم) فیلم بزرگی است که تا به حال هفت بار تماشایش كرده و دارد میرود كه چند بار دیگر آن را ببیند!
هالیوود و هنر
شاید در شرایط امروز اینها حرفهای چندان حیرتآوری به نظر نرسد، ولی در آن روزگار و با حال و وضع آن سالهای نشریات، دانشكدهها و محافل هنری، كسی كه معتقد بود فیلمی هالیوودی با حضور موجودی عضلانی مثل آرنولد شوارتزنگر یك اثر هنری است، یا به پریشانی عقل دچار شده بود و یا دركش از هنر در سخیفترین مرتبهی ممكن قرار داشت. آن روزها پیگیرترین و باسوادترین آدمهای این عرصه هم نمیتوانستند بپذیرند هالیوود ربطی به هنر دارد، و در بهترین حالت، خیلی كه زحمت میكشیدند میتوانستند فیلمهای آن سالهای ویم وندرس را اثر هنری فرض كنند كه هر كدام، چندین كیلو «معنا» با خودشان حمل میكردند.
افخمی با تدریس، نوشتن، سخنرانی و مصاحبههای متعدد در آن ایام، از اساس تصور رایج دربارهی نحوه پیدا كردن «معنا» در فیلمها را تغییر داد و مستقیم یا غیرمستقیم بر روی نسل جدید بینندگان فیلمهای روز جهان تأثیر گذاشت. قدیمیترها باید جوابیهنویسیهای بامزهی او و جدلهایش در مطبوعات آن زمان (مثلاً پاسخگوییاش به مرحوم مسعود بهاری و مهدی سجادهچی در مجلهی گزارش فیلم) را به یاد داشته باشند. او موضعگیریهایش را تا فرا رسیدن دههی ۱۹۹۰ ادامه داد و از اولین كسانی بود كه فیلمهای درخشان دههی نود را به دیگران معرفی كرد و مثلاً تأكید كرد كه كوئنتین تارانتینو سینماگر بزرگی است و سگهای انباری و پالپ فیكشن فیلمهای منحصربهفردی محسوب میشوند.
واقعیت این است كه در سالهایی كه افخمی ساعتها حرف جذاب داشت كه دربارهی پالپ فیكشن بزند، كل پدیدهی تارانتینو و فیلمهایش برای جامعهی هنری ما غیر قابل درك بود، و خیلیها حتی اسم تارانتینو را هم نشنیده بودند. به این ترتیب، افخمی از اولین كسانی بود كه به احیای سینمای جهان پس از دههی كمفروغ ۱۹۸۰ توجه نشان داد و راه و رسم درك ابداعات ساختاری و بدعتهای روایی دهه جدید را به ما آموخت.
بحران داستانگویی
اما با به پایان رسیدن دههی نود و آغاز دههی اخیر، او بهتدریج از این عرصه كنار كشید و كمتر به اظهارنظر دربارهی فیلمهای روز پرداخت. در سه چهار سال گذشته هم هر جا مجالی فراهم شده، از آیندهی سینما اظهار ناامیدی كرده و گفته كه بحران داستانگویی، عالمگیر شده است. اخیراً در مصاحبهاش با امیر قادری در همین نشریه هم این موضع را تكرار كرده، موضعی كه قبلاً در گفتوگو با رضا رشیدپور در برنامهی شب شیشهای هم به این شكل بیان شده بود: «بحران داستانگویی در همهی دنیا مخصوصاً در سالهای اخیر دارد شدیدتر میشود. یعنی تمام داستانها گفته شده. هر موقعیت داستانی چندین بار به شكلهای مختلف گفته شده، و وضعیت دارد بهشكلی میشود كه میتوان گفت اصلاً تمام شكلهای داستانگویی دارد نخنما میشود. پیدا كردن یك داستان تازه یا یك زاویهی دید تازه برای این كه شما بتوانید داستانی را تعریف كنید كه قبلاً گفته شده، ولی الان بتوانید به یك شكل دیگر تعریف كنید و به تعریف كردنش بیرزد خیلی كار سختی شده…»
افخمی در جای دیگری، در میزگردی با عنوان «جذابیت در سینما» از این حرفهایش نتیجه گرفت كه ممكن است سینما به همین دلیل به پایان رسیده باشد، و بهتدریج مدیوم دیگری از راه برسد و داستانگویی را به شكل دیگری آغاز كند. اینها همه حرفهای قابل تأملی است و بخشی از آنها هم غیر قابل انكار. اما مشكل این است كه گشتوگذار در آثار تولیدشده در سینمای سالیان اخیر، موارد نقض متعددی را به ما نشان میدهد.
اگر با پتک بکوبی…
ابتدا این را بگویم كه بعید است كسی منكر این باشد كه تعریف كردن یك داستان تازه، و ساختن یك فیلم تأثیرگذار در این سالها از هر دوران دیگری سختتر شده است. شكی در این نیست. حتماً همینطور است كه بسیاری از اشكال داستانگویی نخنما شدهاند. مهمترین دلیلش هم این است كه زمانی سینما بیرقیب بود؛ سینما در پنجاه شصت سال ابتدای عمرش، تا زمانی كه سر و كلهی موجود مزاحمی به نام تلویزیون و فرزندان بعدیاش پیدا نشده بود، یكهتازی میكرد؛ هر داستانی تازه به نظر میرسید، هر موقعیتی جدید محسوب میشد و كوچكترین نوآوری، باعث میشد فیلم، مورد توجه قرار بگیرد و حتی پرفروش شود.
اما امروز سینما توسط ده جور رسانهی كوچك و بزرگِ رقیب محاصره شده و محصولات متنوع تصویری، مخاطبین را اشباع كرده است. این روزها جلب توجه مردم اساساً دشوار شده است. آن دیالوگ معركهی جان دو در فیلم هفت را یادتان هست؟ به میلز میگفت: «اگه بخوای توجه مردم رو جلب كنی دیگه نمیتونی فقط بزنی رو شونهشون. باید با پتك بكوبی تو سرشون. بعدش كاملاً بهت توجه میكنن…» خب، بله اوضاع تقریباً همین طور است.
اما موضوع این است كه هنوز هم دارد فیلمهای بزرگی ساخته میشود كه اگر نه داستان تازه، موقعیتِ قبلاً تجربهنشدهای را نشان ما میدهند. یا در یك موقعیت تكراری بر نكتهای تأكید میكنند كه تا به حال به آن توجه نكرده بودیم، یا حداقل از این زاویه خاص به آن توجه نكرده بودیم. بدیهی است كه تعداد فیلمهای بزرگ در سالهای اخیر كمتر از دوران كلاسیك است، ولی مگر قرار است انتظار دیگری داشته باشیم؟ و تازه، مگر نباید از تماشای یك فیلم درخشان در این سالها بسیار بیش از گذشته حیرتزده شویم؟
فیلمهای قابل احترام
به دلیل همان مقدماتی كه خودمان چیدهایم، باید حواسمان باشد كه ساختن فیلمی تكاندهنده در این دوران بسیار دشوارتر از گذشته است، و بنابراین سینماگری كه موفق میشود ما را درگیر دنیای فیلمش كند، آدم ماهر، قابل احترام و فوقالعادهای است. به همین دلیل من تصور میكنم باید به سازندگان فیلمهایی همچون بازگشت، مالهالند درایو، درخشش ابدی یك ذهن پاك، رفیق قدیمی، چشمه، ماهی بزرگ و ۲۰۴۶ احترام گذاشت كه هنوز میتوانند ما را شگفتزده كنند و در یك تجربهی غیرمنتظره درگیرمان كنند. و باید فیلمهای فوقالعادهای مثل جونو، Once، لابیرنت پان، خون ریخته خواهد شد، كشته شدن جسی جیمز به دست رابرت فورد بزدل و كاپوتی را در سالیان اخیر جدی گرفت، و به تحولات بیانی و مضمونی در آنها كه میتواند آیندهی جدیدی برای سینما پدید آورد، دقت كرد.
داستانها دربارهی موقعیتهای متناقضاند
بهروز افخمی در ادامهی همان برنامهی شب شیشهای، حرفهای دلانگیزی هم دربارهی ماهیت عمل داستانگویی بر زبان آورد. مثلاً گفت: «قصههای خوب ما را پیرتر، باتجربهتر و پختهتر میكنند.» و یا گفت: «داستانهای بزرگ دربارهی موقعیتهایی هستند كه پیچیدهتر از آناند كه بشود راجع به آنها نتیجهگیری قطعی كرد. یعنی اگر قرار بود نتیجهگیری قطعی اتفاق بیفتد، میشد آن را به صورت یك مقاله منتشر كرد. اما داستان دربارهی موقعیت متناقضی است كه باید دربارهاش فكر كرد. داستانهای بزرگ، شما را دعوت میكنند به حیرت كردن، تجربه كردن، تأمل كردن و تحمل كردن.»
این حرفهای درجه یك دربارهی بعضی از فیلمهای یكی دو سال اخیر هم صدق میكند، و نشان میدهد سازندگان این فیلمها آدمهای اصیل و جسوریاند كه تجربههای دست اولی داشتهاند، و چیزی بیش از مهارت در رعایت قواعد داستانگویی در چنته دارند.
میخواهم از هفتهی آینده یكی یكی به سراغ این فیلمها بروم و نكاتی را كه شاید كمتر دیده شده و یا دست كم گرفته شده، در موردشان توضیح دهم. امیدوارم بشود بهروزخان را قانع كرد كه هنوز داستانگوهای بزرگی باقیماندهاند كه در این دوران دشوار، با زحمتی چند برابر اساتید كلاسیك سینما، فیلمهای تكاندهندهای میسازند كه باید قدرشان را دانست.