بهتره به سال زنگ بزنی ـ فصل پنجم
در انتهای فصل چهارم، در آخرین لحظاتِ آخرین اپیزودش، کیم وکسلر فهمید خودش هم به تماشاگر رودستخوردهی نمایشی تبدیل شده که جیمی برپا کرده. فهمید خودش هم فریب خورده، و روایتی را باور کرده که آنقدرها صادقانه نبوده. فصل قبل با تأکید بر بهت او تمام میشد و خب، ما یک سال وقت داشتیم حدسهایمان را بزنیم. پیشبینی کنیم که حالا چه خواهد شد.
منطقی بود که منتظر باشیم جدایی کیم از جیمی را ببینیم. ترتیب وقایع، ما را به همین سمت میبرد. میتوانستیم اینطور تحلیل کنیم که سریال از ابتدا نشانمان داده که جیمی مکگیل، چطور نمیتواند بر میل مهارناپذیرش به شرارت غلبه کند، و چطور با از دست دادن/ از بین بردن برادرش، روزبهروز به بالارفتن از/ فرورفتن در چیزی که میخواهد بشود، نزدیکتر میشود. حالا دیگر نوبت کیم رسیده. وقتش است که جیمی با از دست دادن کیم به یک رذل تمامعیار تبدیل شود، خصوصاً که خودش هم آخرین دیالوگهایش در انتهای فصل چهارم همین بود که دیگر نمیخواهد به اسم جیمی مکگیل وکالت کند، درخواست فرم تازهای کرد، رو به کیم (و ما) گفت «سال گودمن»، رفت، و کیم را تنها گذاشت. رفت آدم جدیدی بشود که لاجرم تنهاتر خواهد شد.
پس عجیب نبود روی این حساب کنیم که فصل پنجم دربارهی رفتن کیم باشد، دربارهی رها کردن جیمی به حال خودش، تا آخرین مراحل تبدیل شدنش را ببینیم به همان موجود عجیبی که در برکینگبد دیده بودیم. اما سازندگان سریال به ما رودست زدند؛ یا از ابتدا همین قصد را داشتند و ما همهی آن تأکیدهای چندباره بر تمایل کیم به شرارتهای خفیف را دست کم گرفته بودیم، یا نشستند و حساب کردند از دست دادن کاراکتر جذابی مثل کیم حیف است و حالا که این جایگاه را پیدا کرده، نباید حذفش کرد.
هرچه هست، فصل پنجم بهشکل غافلگیرکنندهای تبدیل شد به فصلی اختصاصی دربارهی خانم کیم وکسلر! قهرمان این فصل را باید او دانست. البته که بخشهای مهمی از موقعیتها کماکان با حضور جیمی/ سال پیش رفت، و البته که یک ضدقهرمان جذاب هم داشتیم به نام لالو سالامانکا، اما آدم اصلی این فصل، کیم بود. هم تأثیر اساسی بر سرانجامِ موقعیتهای بحرانی باقی گذاشت، هم جنبههای تازهای از شخصیتش را بروز داد. کیم بود که با جیمی ازدواج کرد! و کیم بود که جیمی را از بحرانیترین وضعیتی که تویش گیر کرده بود بیرون کشید.
اپیزود اول فصل جدید گرچه با یک مقدمهی طولانی به سبک فصلهای قبل شروع شد که باز هم در تصاویری سیاهوسفید به آینده رفته بودیم و وضعوحال غمناک سال گودمن را در ایام بعد از وقایع برکینگبد تماشا میکردیم، بعد از تیتراژ، دقیقاً به همان نقطهای بازگشت که اپیزود آخر فصل چهارم تمام شده بود. یک سکانس ۱۳دقیقهای طولانی، تیتراژ کوتاه، و بعد در یک قاب محو و مبهم (تصویری ناواضح)، آدمهایی میروند و میآیند تا در بینشان، کلوزاپ کیم واضح میشود. صورتش را میبینیم. این درست ادامهی آخرین پلان فصل قبل است. بعد از اینکه دیده بودیم کیم در انتهای آن راهرو تنها مانده. بعد، قطع میشود به نمای درشت پاهایش که حرکت میکند. میرود دنبال جیمی و از پشت در بستهی اتاقی نگاهش میکند. جیمی مشغول انجام همان کاری است که دربارهش حرف زده بود: تبدیل رسمی نامش به سال گودمن.
این مقدمه، باز هم حدس قبلی ما را تأیید میکرد: مسئلهی فصل جدید همین است که دلسردی و کنارکشیدن کیم را ببینیم. اما حالا میدانیم که نمای درشت ابتدایی شاید در حال تأکید بر این نکته بوده که فصل پنجم، دربارهی کیم است، و بیداری نوعی سال گودمن در وجود او! حالا فهمیدهایم چیزی که ارتباط مبهم جیمی و کیم را پایدار میکرده، اشتراکشان در وجود یک «مستر هاید» درونی است که سر به راه کردنش، دشوار به نظر میرسد. این چیزی است که کوین (کارفرمای کیم) و هاوارد هم نمیفهمند و به کیم تذکر میدهند حیف است با جیمی بگردد. ارزیابیشان این است که کیم، تناسبی با کر و کثیفکاریهای جیمی ندارد. که کیم آدمحسابیتر از این حرفهاست.
تصمیم کیم برای ازدواج با جیمی نه رمانتیک بود، نه ضروری به نظر میرسید. خودش به آن ضرورت داد تا ظاهراً از بروز بعضی مشکلات قانونی در رابطهی کاریشان جلوگیری کند. اما این هم یک بازی دیگر بود: کیم بهندرت چیزی را که در ذهنش میگذرد توضیح میدهد. واقعیت این است که ما تماشاگران میدانیم او دلش میخواست وارد رابطهی عمیقتری با جیمی شود.
فصل پنجم تا نیمه، انتظار ما، دلشورهی ما دربارهی عاقبت رابطهی این دو نفر را به بازی میگیرد، روی دو کاراکتر مهم دیگر، یعنی گاس فرینگ و مایک، کمتر از قبل مکث میکند، لالو را ذره ذره وارد وقایع میکند، و آخرین حدس ما میتوانست این باشد که این مسیر قرار است به جایی ختم شود که تقابل اصلی بین کیم و لالو شکل بگیرد! وقتی کیم جرأت کرد و به زندان رفت تا لالو را در سلولش ملاقات کند، بدیهی است که داشتیم به یک رودررویی موش و گربهوار فکر میکردیم؛ به نظر میرسید کیم همان برهی معصومی است که بیخبر از دنیای ترسناک امثال لالو، خودش وارد قتلگاه شده.
اما اولین پلان اپیزود آخر که در ارجاعی درخشان به روانی (هیچکاک) نمای درشت چشم کیم را پشت چشمی در خانه نشان میداد که حرکت لالو را دنبال میکرد، جای شکارچی (نورمن بیتس) با طعمه (ماریون) را جابهجا کرد. حالا سازندگان سریال داشتند به ما نشان میدادند که لازم است به این فکر کنیم گرچه مایک بود که جان جیمی را در آن صحرا نجات داد و او را از وسط آن همه آدمکش انگشت به ماشه، و آن تشنگی و گرمای مرگبار عبور داد و زنده به خانه برگرداند، ولی شاید این کیم باشد که حالا مؤثرتر از مایک که دوباره به کمک آمده و پشت پنجره، با تفنگ دوربیندارش لالو را نشانه گرفته، توانست جان جیمی را نجات دهد و از پس لالو برآید. این موقعیت داخل خانه در مقابل هیولایی مثل لالو شاید مرگبارتر باشد از آن وضعیتی که جیمی و مایک، چند روز پیش تجربه کرده بودند. خود لالو هم ظاهراً فهمید که این خانم، همان عروسک بلوندی به نظر نمیرسد که بابت به چنگ آوردنش به جیمی تبریک میگفت.
به همین دلیل است که آن سکانس آخر، یعنی تلاش برای ترور لالو و نافرجام ماندنش، حالا بیش از آنکه ما را نگران جیمی کند، بابت شرایط کیم به دلهره میاندازد. به نظر میرسد آن آخرین حرکت لالو و چشمهای خیرهاش، دارد کیم را به مبارزه میخواند که اجازه نداد شم لالو درست کار کند و پیش از گرفتارشدن در این تله که باعث نابودی خانه و خانوادهاش شد، دشمنش را بشناسد. اگر کیم نبود، لالو از همان آلبوکرکی، جنگ را شروع کرده بود و برنمیگشت آن طرف مرز.
□
اینها شرح بخش کوچکی از هوشمندی سازندگان این سریال بود. در مقابل تواناییشان در غافلگیرکردن ما، ذوق و شعورشان در شناختن دنیای درام، و ایدههای نابشان در ساختن شخصیتهایی پیچیده و دور از دسترس حدسهای کلیشهای ما، تعظیم باید کرد.
امتیاز تا پایان فصل پنجم از ۵ ستاره: ★★★★★