دانکرک ـ کریستوفر نولان
دانكرك را روی پردهی آیمكس دیدم، در ابعاد بزرگ، با صدای عالی، در بهترین شرایط و البته كه با توقع بسیار. فیلمی است عظیم و جاهطلبانه كه تلاش میكند با كنار هم چیدن جزئیات یك موقعیت حماسی در اوایل جنگ جهانی دوم، ما را به شدت تحت تأثیر قرار دهد.
مشخص است كه تولید پرزحمتی داشته، بهخصوص با در نظر گرفتن اینكه كارگردان اصرار داشته كمتر از جلوههای ویژهی كامپیوتری استفاده كند و بخشی از وسایل و ادوات جنگی واقعی را وارد صحنه كرده است. و با در نظر گرفتن استفاده از دوربینهای پاناویژن و فیلمبرداری با نگاتیو هفتاد میلیمتری. و با در نظر گرفتن باند صدای دقیق و كارشدهی فیلم و باند موسیقی پیوستهاش كه تقریباً كل زمان فیلم را شامل میشود. و با در نظر گرفتن بسیاری از دیگر ملاحظات فنی ـ تكنیكی متمایز و قابل اعتنا. اینها همه «روی كاغذ» تأثیرگذار و قابل تحسین به نظر میرسد. اما من هنوز عادت دارم مثل كودكی كه قرار است جادوی سینما را كشف كند، اینها را بگذارم پشت در، تا راه را برای تاثیرگذاری بكر و بدوی هر فیلم تازه باز بگذارم.
رفتم توی سالن، نشستم روی صندلی و به پرده چشم دوختم تا ببینم فارغ از همهی اینها، در دنیای فیلم چه خبر است. و راستش هرچه تا آخرین دقایق منتظر ماندم، دنیایی اطرافم شكل نگرفت و تا انتها، تماشاگر «ایده»ها باقی ماندم. همیشه در معرض این خطا قرار داریم كه «ایده»های به نتیجه نرسیدهی فیلمساز را در ذهن خودمان به نتیجه برسانیم و تحسین كنیم. همیشه این احتمال وجود دارد كه دقت نكنیم داریم چیزهایی را توصیف میكنیم كه روی پرده ندیدهایم، بلكه فقط میدانیم فیلمساز تلاش كرده ما چنان چیزهایی را ببینیم. دلش میخواسته ببینیم.
فیلمسازی با مهندسی تفاوت دارد
دانكرك فیلم «لانگشات» است. نه فقط از جهت تصویری، بلكه در شیوهی روایت و زاویه دیدی كه به موضوع دارد هم با «لانگشات» پیش میرود. و خب قصهها در لانگشات به نتیجه نمیرسند. در لانگشات نمیشود «شخصیت» ساخت و قصهای كه شخصیت ندارد، همدلیبرانگیز نیست. موقع دیدن فیلم، از جایی به بعد ناچار میشویم دانكرك را بابت پشت صحنهاش تحسین كنیم، نه بابت آنچه مقابلمان نمایش داده میشود. فیلمی است كه در طول تماشا توجه ما را به پشت صحنه جلب میكند.
قهرمانهای فیلم، سازندگانش هستند نه آن آدمهایی كه جلوی چشم ما راه میروند. در طول فیلم باید به خودمان بگوییم نگاه كن! چه تصاویر مهیبی، چه روایت دقیقی، چه موسیقی باشكوهی… اما راستش فیلمسازی با مهندسی فرق دارد. همهی مهارتهای تكنیكی و شعبدهبازیهای بصری قرار است به درد ساختن شخصیت بخورد و یك لحظهی انسانی از كار دربیاورد. اما فیلمساز آنچنان مشغول تنظیم سمفونیاش میان زمین و آسمان و دریا و ناوها و هواپیماها و اسلحهها و گلولهها شده كه یادش رفته همهی اینها وقتی با «انسان» اتصال برقرار كنند تأثیرگذار میشوند.
آهنگساز در جایگاه فیلمساز
راستش را بخواهید دانكرك از منظر یك فیلم جنگی ماهرانه (صرفاً به لحاظ تكنیكی) هم چندان پدیدهی بدیع و تكاندهندهای نیست. نماهای هوایی با همین كیفیت را در فیلمهای مشابه دیدهایم، سكانسهای نبرد مؤثرتر از این را دیدهایم، موقعیتهای ملتهبتر از این را هم تماشا كردهایم. غایب بودن دشمن در كل فیلم هم واقعاً چیزی بیش از یك «ایده» نیست. به كاری نیامده و حاصلی برای فیلم ندارد. موسیقی آقای هانس زیمر هم كه اینقدر تحسین میشود، به گمانم دمده است و منطبق بر سلیقهای كه خوشش میآید آهنگساز جای فیلمساز بنشیند. نمیفهمم چطور میشود از این تلقی از موسیقی فیلم لذت برد كه در تمام دقایق فیلم از ابتدا تا انتها به ما گوشزد كند نقطهی عطف ماجرا كجاست، در كدام لحظه باید آرام بمانیم، در كدام لحظه باید مختصری هیجانزده شویم و كجا باید درست و حسابی به شوق بیاییم!
آدمهای مشخص و لحظات معین
سوءتفاهم نشود: كریستوفر نولان را دوست دارم، یادآوری (memento) یكی از فیلمهای محبوب زندگیام است، دو سه تا از دیگر فیلمهایش را هم بارها دیدهام و حتی آن فیلمهایش را كه چندان دوست ندارم، با كنجكاوی و علاقه تماشا كردهام. اما تصور میكنم مسیری كه نولان در پیش گرفته و روز به روز در آن خبرهتر میشود، تبدیل فیلمسازی به مهندسی است. تقسیم كردن موقعیت داستانی دانكرك به زمین و آسمان و دریا، سازماندهی یك روایت ظاهراً پیچیده و منظم، یا همهی ترفندهای دیداری و شنیداری كه طراحی شده، حتی بهاندازهی یكی از لحظات موقعیت دردناك لئونارد (گای پیرس) در فیلم درخشان یادآوری درگیركننده نیست.
حالا دیگر وقتی به نولان فكر میكنم، اولین تصویری كه در ذهنم شكل میگیرد یك دوربین لغزان و سیال در فضاهای وسیع و غریب است؛ لانگشاتهایی از شهر با ساختمانهایش كه دارد در هم میپیچد، آدمهایی كه در حالت بیوزنی معلقاند و به هم شلیك میكنند، مردی كه در فضاهای بینستارهای میان بعد سوم و چهارم گم شده، تعدادی كشتی در حال انفجار، تعدادی سرباز كه توی یك بندر گیر افتادهاند، و تعدادی قایق بزرگ و كوچك و چند هواپیما كه اقیانوس را میپیمایند. اینها باشكوهاند و ابهت دارند، اما قصهها دربارهی «تعدادی» از چیزها نیستند، و در لانگشات روایت نمیشوند. قصهها دربارهی آدمهای مشخص و لحظات معینی هستند كه در «نمای نزدیك»، متواضعانه و صمیمانه ما را در آغوش میكشند و تجربهای را با ما سهیم میشوند كه یكه و یگانه است.
امتیاز از ۵ ستاره: ★★ ½