قصهی ازدواج ـ نوآ بامبک
قصهی ازدواج را روایت چارلی (آدام درایور) شروع میکند: دارد ویژگیها و عادتهای همسرش را برای ما تعریف میکند. سریع علاقهمند میشویم به شنیدن چیزهایی که برایمان تعریف میکند. چون کوتاه، صریح، دقیق، بامزه و متناقض است. دارد در فشردهترین شکل، آدمی را به ما معرفی میکند که چند سالی کنارش زندگی کرده. او را میشناسد، و حالا عصارهی این شناخت را میگذارد کف دست ما تماشاگران، که اساساً مینشینیم به تماشای فیلمها برای اینکه از شناختن آدمهای جدید و پسِپشت روابط خصوصیشان لذت میبریم. هرچه باشد سینما هنوز یک چشمچرانی مفصل است. سرک کشیدن توی زندگی دیگران است. یک فضولی دوساعته است، درست همان شکلی که جف (جیمز استیوارت) در پنجرهی روبهحیاط با آن دوربین عکاسی، چشمچرانی میکرد تا تهوتوی زندگی همسایهها را دربیاورد.
همزمان با صدای چارلی، تصاویر کوتاهی از زندگیشان میبینیم، موسیقی سرخوشانهای هم میشنویم، حس خوبی داریم و خوشبینانه، روایت را دنبال میکنیم. ناگهان راوی عوض میشود؛ حالا صدای نیکول (اسکارلت جوهانسن) را میشنویم. نوبت اوست. چه جذاب! لبخند میزنیم، با اشتیاق روایت او را دنبال میکنیم تا ببینیم چه تصویری از شوهرش میسازد. ذهنمان مشغول مقایسه شده، داریم به شباهتها و تفاوتهای این دو آدم و روایتشان فکر میکنیم که… چارلی میگوید «همونجا بایستید»، از روی صندلیاش در مقام کارگردان یک تئاتر که نیکول بازیگر آن است بلند میشود، مستقیم به سمت نیکول و به سمت دوربین (ما) میآید. ما و نیکول بدون حرکت، همانجا ایستادهایم مقابل او… قطع به نمای درشت یک تکه کاغذ. نوشتههای روی کاغذ را که میخوانیم، حیرت میکنیم. انگار داریم متن فیلمنامهی همین فیلم را میخوانیم، چون همان جملاتی که تا الان شنیده بودیم روی این تکهکاغذها نوشته شده. دقیقاً همانها. صدای موسیقی هم قطع شده.
قطع به اتاقی که پنجرهاش باز است، صدای حرکت ماشینها و سر و صدای خیابان میآید، مردی نشسته مقابل چارلی و نیکول و میپرسد «کدومتون میخواد شروع کنه؟» این مرد، واسطهای است که قرار است مراحل طلاق چارلی و نیکول را پیش ببرد. شوک واردشدن به این موقعیت جدید، همزمان در چند لایه رخ میدهد. اولی، شکستهشدن تصور ما از فرضیهای است که بر مبنای چند دقیقهی سرخوشانه و گلمنگلی ابتدایی ساخته بودیم. آن مقدمه، تصویری بود شبیه یک فیلم سینمایی یا هر نوع روایت نمایشی دیگر که میتواند نکاتی را حذف کند، واقعیت را دستکاری کند و با مونتاژ سریع لحظات، انتخاب هدفمند کلمات و استفاده از تأثیر موسیقی، چیزی را به ما عرضه کند که ممکن است ربط چندانی به واقعیت نداشته باشد. آن لحظات داشتند ما را قانع میکردند با زندگی زوج موفق و خوشحالی سر و کار داریم، اما حالا پرت شدهایم به لحظهی شروع مراحل طلاقشان. آن چیزهایی که دیدیم فلاشبک نبودند که بگوییم بین آن موقعیت و موقعیت فعلی، فاصلهی زمانی بسیاری وجود داشته، بلکه آن جملهها اساساً بهقصد پیش بردن مراحل همین جدایی نوشته شده بودند. پس آن جملات، برای مای تماشاگر نوشته نشده بود، برای آدمی نوشته شده بود که قرار است ناظر طلاق چارلی و نیکول باشد.
لایهی دوم، فاصلهگذاری میان آن تئاتر روی صحنه و چارلی در مقام کارگردانش است، با این یکی تئاتری که این مرد (و واسطههای بعدی که به زودی از راه میرسند) کارگردانیاش میکند، و بازیگرانش چارلی و نیکولاند. میزانسن دارد این را به ما میگوید. جای دوربین، دیدگاه ما به شرایط را تغییر داده. حالا ما به خوشخیالی خودمان در سکانس ابتدایی میخندیم. آن قبلی «نمایش» بود و این یکی، خود واقعیت.
لایهی بعدی، بازشدن پای واسطهها، میانجیها، وکیلها و دیگر غریبهها به زندگی خصوصی یک زن و مرد است. سکانس قبلی ما را فریب داده بود بابت اینکه داریم اسرار دو تا آدم، جزئیات زندگی یک زن و مرد را از زبان خودشان میشنویم، اما وقتی قطع میشود به موقعیت جدید، وقتی میبینیم آنچه شنیدیم شروع افشای همهی اسرار برای دیگران است، برای غریبههایی که بیرونِ موقعیت آن زن و مرد زندگی میکنند و صرفاً بهدلیل شغلشان، بهخاطر دستمزد به شنوندهی این اسرار تبدیل شدهاند، همه چیز عوض میشود. ادامهی فیلم، بسطیافتهی همین موقعیت ابتدایی است. همهی سکانسهای بعدی، همین وضعیت را گسترش میدهند.
به همین دلیل است که قصهی ازدواج «فیلمی دیگر» دربارهی طلاق و ازدواج نیست با همان مسائل و مشکلات همیشگی، بلکه فیلمی است دربارهی تعارضی که کل فیلم از سکانس ابتدایی بر مبنایش چیده شده: تعارض میان حریم شخصی یک زن و شوهر، با ملعبه شدن این حریم شخصی برای غریبههایی که آمدهاند جنبهی مدنی و قانونی کار را تمام کنند. بامبک فیلمش را برای تأکید آزاردهنده بر همین شکاف ساخته؛ شکاف میان بگومگوهای محرمانهی دو تا آدم که شب و روزشان با هم میگذرد، با استفادهی «کاربردی» از همان بگومگوها برای رقابت میان وکیلها، قاضیها، تراپیستها، مددکارهای اجتماعی و هر «حرفهای» دیگری که پایش به این طلاق باز شده.
تازگی قصهی ازدواج در بنا کردن ساختمان درام بر این شکاف است. چارلی و نیکول مثل هر زن و شوهر دیگری با عشق به رفتارها و عادتهای همدیگر زندگیشان را شروع کردهاند، اما حالا به تنفر از آن رفتارها و عادتها رسیدهاند. مسیری که از آن عشق تا این تنفر طی شده، بخشی از عمر دو آدم است که دیگر تکرار نخواهد شد.
مرد و زنی که یک دهه از زندگیشان را همراه هم میگذرانند، کار میکنند، سفر میروند، بچهدار میشوند و بچه بزرگ میکنند، یک تکه از عمر، سلامتی، امیدواری و جوانیشان را دادهاند تا از این همجواری لذت ببرند. اما خب، گاهی نمیشود. روزی میرسد که آدمها مینشینند حساب و کتاب میکنند و میبینند خاکستر این همنشینی، بر گرمایش چربیده. نشده. جواب نداده. بیزاریها بیشتر از دلخوشیهاست. اما باز هم با همهی تلخیها که حالا جلوی چشم آمده، برای خود آن دو آدم اوضاع فرق میکند. وسط دعوا، زشتیها را به رخ همدیگر میکشند، اما خودشان میدانند که اینها نتیجهی یک زندگی طولانی است، بخشی از یک عمر است که خوب یا بد، آن دو تا را به هم پیوند زده و کس دیگری در دنیا نمیتواند رنگ و بو و طعم خاطرات یک دوره از زندگی این دو نفر را درک کند، چون این درک منحصربهفرد خودشان است از دورانی سپری شده.
وقتی پای دیگران وسط میآید، یک جور وقاحت وارد ماجرا میشود. یک جور دریدگی که تلخ و آزاردهنده است. جوری که آدم میخواهد بدود وسط فیلم و حریم شخصی این دو تا آدم را از زیر دست و پای آنها که پایشان به زندگی اینها باز شده بیرون بکشد.
این است که قصهی ازدواج را باید این شکلی تماشا کنیم که بعد از قطع شدن آن چند دقیقهی سرخوشانهی ابتدای فیلم به آن اتاق و نمای درشت آن کاغذها، آن یادداشتها، دوباره خودمان آن چند دقیقهی ابتدایی را قطع کنیم به جایی که مادر و خواهر نیکول دارند شرایط جدید زندگی او را قضاوت میکنند. به جایی که نورا (لورا درن) دارد سعی میکند مشتری جدیدش را جذب کند و با اشتیاق مینشیند پرفورمنس نیکول را تماشا میکند تا درانتها چند تا فحش نثار چارلی کند. به جایی که جی ماروتا (ری لیوتا) سعی میکند چارلی را قانع کند بهدستآوردن حضانت پسرش به این راحتیها نیست و به نیکول میگوید سلیطه. به جایی که همکاران جدید نیکول دارند چارلی را قضاوت میکنند و همکاران قدیمی چارلی، نیکول را. به جایی که دو وکیل، وسط تلاش برای کم کردن روی همدیگر، ناهارشان را سفارش میدهند و این چارلی است که نمیتواند بدون کمک نیکول، غذایی توی منو پیدا کند. به جایی که توی دادگاه، هر وکیل به نوبت، بگومگوی روزمرهی نیکول و چارلی را به «اقامهی دعوا» علیه آن یکی تبدیل میکند. و به جایی که چارلی، شب توی خانهی موقتش، به آن خانم مددکار که آمده روابط پدر و فرزندی او را زیر نظر بگیرد، میگوید معمولاً جلوی پسرش «وانمود» میکند با چاقوی جیبیاش دستش را میبرد، اما طبعاً این کار را نمیکند، چون یک بازی است، اما حالا جلوی خانم مددکار بازیاش را اشتباه انجام میدهد و دستش را میبرد! و این پایان تقلای اوست برای موفقیت در دعوای حقوقیاش.
این سکانس، اوج به ثمر رسیدن ایدهی مرکزی فیلم است: در شروع فیلم، یک بار از آن صحنهی تئاتر، از جایی که چارلی داشت موقعیت را کارگردانی میکرد قطع شد به جایی که دیگران شروع کردند به کارگردانی زندگی چارلی و نیکول. حالا این دو نفر بازی میکنند و دیگران کارگردانیشان میکنند. سکانسی که زن مددکار به خانهی چارلی آمده، کاملترین شکل این وارونگی است: چارلی دارد جلوی چشم او بازی میکند. دارد «نقش» یک پدر منظم، دقیق و دلسوز را بازی میکند تا آن خانم تأییدش کند. و درست آن لحظهای که قرار است یکی از «نمایش»های همیشگی با پسرش را جلوی او اجرا کند، وقتی میخواهد یک بازی را بازسازی کند، «واقعی» اجرایش میکند! و برای همیشه حضانت پسرش را از دست میدهد.
□
فیلم در انتها، وقتی غائله تمام شده، یک بار دیگر به آن دستنوشتهها، به همان کاغذها برمیگردد. چون حالا خوانندهشان کسی است که حق دارد آن جملات را بخواند. پسربچه، متن مادرش را پیدا کرده و دارد زور میزند بخواندش. چارلی مینشیند کنارش و متن را برایش اجرا میکند. نیکول هم ایستاده تماشا میکند. برگشتهایم به خلوت خودشان. حالا آن جملات کارکرد تازهای پیدا کرده. این بچه، تنها بازماندهای است که آن دو نفر را تا ابد به هم گره میزند، پس ته فیلم را باید با خمشدن نیکول روی زمین برای گره زدن بند کفش چارلی بست؛ بچه را بغل کرده و شاید زمین بخورد.
امتیاز از ۵ ستاره: ★★★ ½
به نظر داستان ازدواج بر خلاف فیلم های که به غلط با آنها مقایسه می شود، مانند کریمر علیه کریمر و Revolutionary Road ، درباره شخصیت هایی که حالا در موقعیت طلاق یا از هم پاشیدگی یک زندگی خوب هستند، نیست. در واقع داستان ازدواج شخصیت محور نیست. به این معنی که جای زن و مرد فیلم هر زن و مرد دیگری را میتوان قرارداد و همین نتیجه گیری و ساختار را مشاهده کرد. البته که انتخاب هوشمندانه یک کارگردان و بازیگر تئاتر به این موضوع کمک می کند، اما فیلم بدون آنها هم میتوانست ادامه یابد و ما شاهد رخ دادن همین اتفاقات و برخوردهای آدمهای بیرون یک ازدواج با آدمهای درون یک ازدواج باشیم.
فیلم به معنای واقعی کلمه درباره “داستان ازدواج” است. داستانی درباره یک رفتار انسانی (ازدواج) که از علاقمندی و عشق آغاز و به ازدواج و تشکیل خانواده ختم می شود.”ازدواج”، مانند دیواری دو نفر را در خود محصور می کند و قواعد خاص یک زندگی مشترک را آنجا برقرار می کند. نسبی بودن رفتار این دو نفر (چشم پوشی های و کوتاه آمدن های زناشویی) که ارزشمندی اش در طول سالها از چشم هر دو پنهان شده است و کمتر دیده می شود، تنها زمانی برجسته می شود که خارج از دیوار، رنگ مطلق گرایی به خود می گیرد. قوانین خشک و دست و پاگیر، هزینه های سرسام آور و انسانهایی که رابطه این زوج را در قالب تعاریف شغلی می بینند. فضایی که هر حرف یا تصمیم عجولانه یا فکر نشده ای میتواند به نفع طرف دیگر تمام شود و هر حمله باید با ضد حمله ای پاسخ داده شود. شاید حتی اشاره ای به این موضوع مهم در ازدواج باشد، که یک زندگی مشترک آنگاه که از عشق و علاقه تهی می شود عملا تبدیل به قراردادی حقوقی می شود که برای خاتمه آن باید به یک وکیل مراجعه کرد.
داستان ازدواج درباره تغییر مفاهیم در روابط انسانی با جادوی علاقه و عشق است. نشان می دهد که چطور احساسات ما می تواند مفاهیم را آنگونه و طول سالها دگرگون کند که در مواجهه با ذات بی احساس قانون و مسئولیت فردی و اجتماعی دچار حس سرخوردگی و یا درک نشدگی شویم.