تصویر زنی در آتش ـ سلین سیاما
تصویر زنی در آتش (سلین سیاما) کلنجار دوبارهای است با مفهومی قدیمی، اما همچنان پیچیده: هنرمند با اثرش چگونه پیوندی دارد؟ در آنچه میآفریند، چه سهمی از خودش باقی میگذارد، چه سهمی از واقعیت؟ دریافتش از یک واقعه، در پروسهی تبدیل به اثر نهایی، چهقدر واقعی باقی میماند؟ آنچه مقابلش قرار میگیرد، و در ترکیب با دنیای ذهنیاش به اثر هنری تبدیل میشود، بهطور مستقل چه تعریف و جایگاهی دارد؟ و حالا آنچه آفریده شده، خلق شده، چه تأثیری بر خود واقعیت باقی خواهد گذاشت؟
ماریان، نقاش جوانی است که از دنیای اطراف جدا شده، به جزیرهای خلوت آمده تا بهاقتضای حرفهاش، تابلویی از یک بانو را تمام کند، تحویل دهد، دستمزدش را بگیرد و برگردد. اما این جداافتادگی، او را تا ابد گرفتار آنچه میکند که آفریده. همانچیزی که خودش بهوجود آورده. پرترهای که دیگر مال اوست. تصویری که گرچه با خیرهشدن به یک موجود واقعی شکل گرفته، اما حالا هنرمند را بیشتر توضیح میدهد تا سوژه را. آن بانو حالا در ذهن ماریان نشسته. خیال او وارد ذهن ماریان شده، جان گرفته، حالا واقعیت کدام است و خیال کدام؟
آنچه این ایده را پیچیده کرده، تلفیق موقعیت با قصهی اورفه است. اورفه هنرمندی است که نوای عودش همه را مسحور میکند. در غم از دست دادن معشوقهاش، راهی قلمرو مرگ میشود، تا از حکمران سرزمین مردگان تقاضا کند اوریدیس را به او پس بدهد. هادس (حاکم سرزمین مرگ) تقاضای اورفه را میپذیرد به این شرط که تا لحظهی خروج از این سرزمین، به صورت اوریدیس نگاه نکند. اورفه دست اوریدیس را میگیرد، از مخاطرات فراوان نجاتش میدهد، اما وسوسهی دیدن آن چهره، لحظه به لحظه شدیدتر میشود تا سرانجام اختیار از کف میدهد، برمیگردد، به صورت معشوقه خیره میشود، و در همان لحظه است که اوریدیس را برای همیشه از دست میدهد.
ماریان به این جزیرهی دورافتاده، این سرزمین تهی آمده تا چیزی خلق کند از هیچ. باید پرترهای بکشد از بانویی که تن نميدهد به نشستن مقابلش. چون خبر دارد اگر تابلو درست از آب دربیاید، به عقد مردی درخواهد آمد که دوستش ندارد. ماریان ناچار است بدون نگاه کردن به چهرهی سوژهاش، تابلو را آماده کند. اما نتیجه نمیگیرد. درنهایت، بانو تغییر عقیده میدهد؛ واقعیت به سوی هنرمند میآید، یا شاید هنرمند موفق میشود واقعیت را رام و تسلیم کند. بانو مقابل ماریان مینشیند. نقاش چه چارهای دارد جز خیرهشدن به آنچه قرار است بر بوم بازآفرینی شود، و چگونه ميتواند بگریزد از عاقبت این نگاه که همچون اورفه، تقدیرش این است که همان چیزی را از دست بدهد که بهخاطرش این همه راه آمده.
ماریان هرچه به تصویری که باید بیافریند نزدیکتر میشود، بیشتر از بانو دور میشود، و درست در لحظهی کاملشدن اثر، از دستش میدهد. درگیر پارادوکس تلخی شده؛ چگونه میتواند سر برگرداند و نبیند؟ خیره میشود تا بهترین اثرش را خلق کند و البته که این نگاه خیره، مقارن میشود با از کف دادن. به همان ترتیب که اورفه در آخرین گام، اوریدیس را وانهاد و رفت.
اما تصویر زنی در آتش، صرفاً متکی به ایدهاش نیست؛ کاری که کارگردان با رنگ، نور و قاب میکند برای بر زدن ایدهاش با قصهی اورفه، خیرهکننده است. انتخاب لوکیشن، طراحی لباس دو کاراکتر اصلی، انتخاب رنگها و میزانسنهایی که به حرکتهای نرم دوربین متکی است، لحظه به لحظه، ترکیب آدمها و اشیا را کنترل میکنند تا رسیدن به یک سوم پایانی که موقعیت، صحنه به صحنه قابل انطباقتر میشود با جدایی اورفه از اوریدیس، تا برسد به وداع آخر، آن حرکت دوربین تعقیبی زیبا از پشت سر ماریان در حال پایین رفتن، چرخش آخر و محو شدن اوریدیس/ بانو در آن لباس سفید، همچون تصویری وهمناک که شاید هرگز نبوده.
امتیاز از ۵ ستاره: ★★★★