قوش ـ کن لوچ
فیلمهای قدیمیتر کن لوچ را ندیده بودم، یا اگر پیش آمده بود که ببینم، در آن سالهای دست به دست شدن نوارهای کمیاب ویدئویی، نسخههای بدکیفیتشان را تماشا کرده بودم. از جمله، قوش که بیست و پنج سال پیش یک نسخهی بتاماکس از آن دیده بودم که گذشته از کیفیت نامطلوبش، بهخاطر لهجهی غلیظ و دشوار بازیگران و طبعاً فقدان هر نوع زیرنویس، چیز زیادی دستگیرم نشده بود. دیشب نسخهی تصحیحشدهی کمپانی کرایتریون را دیدم که حالا با استفاده از زیرنویس انگلیسی میشود دیالوگها را هم تشخیص داد.
قوش از آن فیلمهاست که اگر مستقل از کارنامهی کن لوچ و مسیری که در پنج دههی اخیر طی کرده تماشا شود، شاید صرفاً یک فیلم نامتعارف در دستهبندی فیلمهای نوجوانانهای تصور شود که موقعیت خاص دوران نوجوانی، سرخوردگی و تنها ماندن میان آدمبزرگهای زباننفهم را توصیف میکند. از آن نوع فیلمها که حتی میتواند با خانهی دوست کجاست و فیلمهای مدل کانون پرورش فکری سینمای خودمان در یک رده قرار بگیرد. تمرکز فیلم روی یک پسربچهی سیزده چهاردهساله است به نام بیلی کاسپر که گرچه میان جمع است، دلش جای دیگر است! رابطهی واقعیاش با حیواناتی شکل میگیرد که دستآموزشان میکند، و در دنیای انسانها نمیتواند حرفش را به کسی بفهماند یا حرف بقیه را بفهمد.
اما اگر کمی بر کارنامهی کن لوچ مسلط باشید و در سالهای گذشته فیلمهایش را دیده باشید، لایههای دیگری از فیلم برایتان آشکار میشود. با در نظر گرفتن حالوهوای شورشی و رویکرد عصیانگرانهی همیشگی کاراکترهایش، آن تقلای دائمی آدمهای فیلمهایش برای خلاص شدن از فشار خانواده، بزرگترهای فامیل، کارفرما، مقامات کلیسا، صاحبمنصبهای اجتماعی، سیاستمدار و هر کسی که میخواهد بیرون از یک رابطهی متعادل انسانی، دیگری را به کاری وادار کند و او را داخل یک سیستم نامنعطف، به جزئی از ساختاری تبدیل کند که میپسندد، آنوقت قوش برایتان یک فیلم کلیدی خواهد بود و بسیار خالص، از جهت توضیح نوع نگاه فیلمساز به دنیایی که احاطهاش کرده.
فیلم یک سکانس درخشان دارد که با اینکه ظاهراً ارتباط داستانی با بقیهی وقایع ندارد، اما شاید مهمترین موقعیت فیلم است: یک معلم ورزش مدرسه، بچهها را به صف میکند تا ببردشان داخل زمین و فوتبال بازی کنند. وضعیتی که ما میبینیم شامل این است که مربی جز داد و فریاد و تحقیر بچهها برای زودتر آمادهشدن کاری نمیکند و داخل زمین هم که میشوند ترکیب دو تیم را جوری میچیند که خودش بتواند برندهی بازی شود. خودش را عضو تیم منچستریونایتد میکند که پیراهنش را هم پوشیده و بقیه را عضو تاتنهام! او هم معلم و مربی بچههاست، هم بازیکن یکی از تیمهاست و گلزن اصلی آن تیم، هم داور بازی! کسی که در موارد اختلاف بین بچهها، و اختلاف بچهها با خودش حرف آخر را میزند. خودش به نفع خودش پنالتی اعلام میکند و وقتی گل نمیشود خطای دروازهبان را اعلام میکند تا دوباره ضربه را بزند! اما وقتی با همهی این تقلبها و سوءاستفاده از موقعیتش نمیتواند برندهی بازی شود، با باز گذاشتن دوش آب سرد و حبس کردن بیلی (که دروازهبان تیم بوده) داخل حمام سعی میکند دق دلی باخت را سر او دربیاورد!
این سکانس گذشته از اجرای فوقالعادهاش و بازیهای بینقص بازیگران، نمونهی دقیقی است از واکنش همیشگی کن لوچ به تسلط سیستمهایی که قلدری و دیکتاتوری را در زرورقی شیک و منطبق بر اصول زندگی مدرن بازتولید میکنند. همقواره کردن زورگویی و عربدهکشی با قوانین نهادهای پذیرفتهشده در تمدن امروز. بقیهی سکانسهای قوش همین موقعیت را گسترش میدهند: معلمهای مدرسه، مادر، برادر، مغازهدار و آدمهای توی کوچه و خیابان، گوش شنیدن جملات بیلی کاسپر را ندارند، فقط فریاد میکشند، مداوم و بیوقفه حرف خودشان را تکرار میکنند. درنتیجه، بیلی اصلاً رغبتی به حرف زدن ندارد و در یکی از صحنههای انتهایی فیلم هم که کسی از او تقاضا میکند چیزی را توضیح بدهد، ترجیح میدهد اتاق را ترک کند و برود پی کارش. در عوض، همین آدم توانایی حیرتانگیزی پیدا کرده در تربیت حیوانات و توانسته یک پرندهی وحشی را با روشهایی عجیب دستآموز کند. رابطهای وحشی و از جنس طبیعت بکر.
فیلم در اجرا بسیار سبکبال و رهاست و بیاعتنا به قواعد روایت کلاسیک، با شیوهی دکوپاژی شبهمستند، فقط قهرمانش را در موقعیتهای مختلف تعقیب میکند. چیزی که برای این نوع کارگردانی به کمک لوچ آمده و تأثیر اصلی را در باورپذیر کردن شرایط داشته بازی فوقالعادهی دیوید برادلی در نقش قهرمان اصلی فیلم است که بیاعتناییاش به دنیای اطراف و تمرکزش روی حیوانی که به همدمش تبدیل شده، در تمام جزئیاتِ واکنشها، نگاهها و نحوهی دیالوگ گفتن شکل گرفته و یک نوجوان بهیادماندنی به خاطرهی تماشاگر سینما اضافه میکند.
امتیاز از ۵ ستاره: ★★★★