قهوه و سیگار ـ ۳
قرار شد برویم سراغ چندتا از فیلمهای این سالهای سینمای جهان، و ببینیم چطور میشود با وجود چنین فیلمهای تر و تازه و مؤثری به بحران داستانگویی یا هر نوع بحران دیگری در سینمای امروز اعتقاد داشت.
انتخابهای زیادی داریم؛ پدرو آلمودووارِ بزرگ را داریم با فیلمهای منحصر به فردش كه با رسیدن به نمونهای مثل بازگشت در كمال سادگی، دنیای شگفتانگیزی میسازد كه نظیرش را ندیدهایم. چارلی كافمن را داریم كه اگر هیچ كدام از تجربههای ابتداییاش را جدی نگیریم و حتی جان مالكوویچ بودن و اقتباس را هم فیلمهای مهمی ندانیم، نمیتوانیم انكار كنیم كه درخشش ابدی یك ذهن پاك اتفاق بزرگی در سینماست و از آن قصههاست كه حتماً ما را پیرتر و باتجربهتر میكند، و درست و حسابی با موقعیتهای متناقض زندگی درگیر میكند.
ریچارد لینكلیتر را داریم با تجربههای متفاوتاش و قصههای تازهای كه در پیش از طلوع و پیش از غروب برای ما تعریف میكند. ژان پییر ژونه معركه را داریم با فیلمهایی مثل املی و نامزدی بسیار طولانی كه وجدآورند. تیم برتن را داریم كه هنوز سرحال است و فیلمهای درجه یكی مثل ماهی بزرگ و سویینیتاد میسازد. واقعاً وجود یكی مثل تیم برتن و فیلمی مثل ماهی بزرگ كه یكی از زیباترین ستایشنامههای تاریخ در مدح قصهگویی و قصهگوهاست، كافی نیست كه همچنان به تماشای قصههای بزرگ امیدوار باقی بمانیم؟
برادران كوئن را داریم كه طبعاً لازم نیست درباره تواناییها و قابلیتهایشان توضیحی بدهم. كلینت ایستوود احیاشده را داریم با فیلمهایی كه در نهایت سادگی و پختگی ساخته میشوند. الكساندر پین، دارن آرونوفسكی و كریستوفر نولان را داریم كه آنقدر آدمهای بااستعدادیاند كه همیشه میتوان منتظر فیلم جدیدشان ماند و انتظار یك شاهكار را داشت.
و تازه در هر گوشه از جهان، ناگهان جریانهایی راه میافتد كه دستاوردهای جدیدی به سینما اضافه میكند؛ فیلمهای باطراوت سینماگران كره جنوبی در سالهای اخیر تكاندهندهاند، و امثال كیم كیدوك و پارك چانووك را باید به فهرست فیلمسازان مهم تاریخ سینما اضافه كرد. یا یكی مثل وونگ كاروای در همان حوالی كه هر فیلمش یك تجربهی صوتی و بصری خلسهآور است، و ژانگ ییمو كه با فیلمهایی مثل قهرمان، خانهی خنجرهای پران و نفرین گل طلایی، روایت افسانه در سینما را به مرحلهای رسانده كه انگار دستور زبان جدیدی برای تصویر كردن داستانهای اسطورهای ـ حماسی خلق شده است.
یا در طرف دیگر این سیاره، ناگهان استعدادهای درخشانی در سینمای مكزیك پدیدار میشوند كه فیلم به فیلم رشد میكنند و حالا دیگر هر فیلم جدید از آلفونسو كوارون، گییرمو دلتورو و الخاندرو گونزالس ایناریتو میتواند حادثهای باشد. یا یكی مثل تام تیكور در سینمای آلمان یا نابغهای مثل آندری زویاگینتسف در سینمای روسیه و كلی آدم و فیلم دیگر كه من الان همه را به یاد ندارم و همه دارند تلاش میكنند در این روزگار فرسوده كه قصه گفتن در آن دشوارتر از همیشه شده، از مسیرهای دیگری وارد این عرصه شوند، و با زحمتی چند برابر و با متحمل شدن دردسرهایی كه شاید در گذشته لازم نبود، چیز به دردخوری برای تعریف كردن پیدا كنند.
با این كه سخت است، اما اجازه دهید فعلاً از بین اینها انتخابی انجام دهیم تا بتوانیم بحثمان را متمركزتر پیش ببریم؛ از همین فیلمهای اخیر شروع كنیم و برویم سراغ یكی از فیلمهای سال ۲۰۰۷. كدام را انتخاب كنیم؟ من میگویم بهترینشان را: دربارهی جونو حرف بزنیم. چطور است؟
حفاظت از همانها که داریم
جونو را دیدهاید؟ فیلمی است دربارهی یك دختر نوجوان دبیرستانی به نام جونو كه بعد از تجربهای غیرمتعارف و ناگوار، بزرگ میشود، بالغ میشود، باتجربه میشود و راه و رسم زندگی كردن را یاد میگیرد. بصیرتی كه نصیبش میشود، دستمزد استقامتش است، و مهربانی و صداقتش در روبهرو شدن با امكانات و شرایطی كه برای درست زندگی كردن در اطرافش وجود دارد و حواسش به آنها نبوده.
جونو نگاه معصومانهی نوجوانی را نشان ما میدهد كه نمیتواند بفهمد چرا آدمها تلاش نمیكنند تا از آنچه در زندگی به دست آوردهاند حفاظت كنند. نمیفهمد چرا مارك میخواهد به همین راحتی از ونسا جدا شود و چرا تلاش نمیكند زندگیاش را حفظ كند. مارك میگوید ما دیگر عاشق هم نیستیم و جونو با اطمینان میگوید آدم وقتی یك بار عاشق كسی شد، میتواند تلاش كند و دوباره عاشقاش شود. و معتقد است مارك به اندازهی كافی تلاش نكرده. او نمیتواند مانع جداشدن مارك از ونسا شود، چون مارك اعتقاد دارد جونو هنوز برای فهمیدن این چیزها خیلی جوان است، اما خودش به توصیهی خودش عمل میكند و دوباره عاشق پائولی بلیكر میشود. یا در واقع به توصیهی پدرش عمل میكند كه معتقد است باید كسی را پیدا كرد كه آدم را بهخاطر همان چیزی كه هست دوست داشته باشد، با همهی خوبیها و بدیهایش.
جونو با همین نگاه ساده و بدوی به زندگیاش سر و سامان میدهد. چه كسی میتواند مدعی شود كه این نگاه، درستتر و نزدیكتر به حقیقت زندگی است یا نگاه مارك كه ظاهراً پیچیده است و بیشتر از جونو زندگی كرده و حوصلهی ادامه دادن به زندگی ملالآورش را ندارد، و حوادثی از قبیل وارد شدن یك بچه به زندگیاش هم او را شادمان نمیكند؟ جونو زندگی را درستتر میبیند یا مارك؟ نگاه ساده و كنجكاوانهی ما در بچگی و نوجوانی درستتر است كه دنیا را محل امنی برای زندگی میپنداریم و دوست داریم شاد باشیم و دیگران را هم شاد كنیم، یا نگاه خسته و مأیوسمان در میانسالی كه حوصلهمان سر رفته و چیز شوقآوری در دنیا پیدا نمیكنیم و سرمان به خودمان و دغدغههای ذهنیمان گرم میشود؟
فعلاً مهم نیست كه حق با كیست، مهم این است كه فیلم جونو با موفقیت كمسابقهای دنیای ذهنی یك دختر نوجوانِ لوطیمسلك و بامعرفت را موجودیت میبخشد. سراسر فیلم از ابتدا تا انتها، گسترشیافتهی نگاه او و تلقی اوست و تیتراژ جذاب فیلم كه با شیوهی روتوسكوپی، دنیایی ساده، سیال و لغزان را به ما نشان میدهد، در واقع دنیا را از نگاه جونو ترسیم میكند.
از کجا سر و کلهاش پیدا شد…
نكتهی اساسی و مهم در جونو این است كه یك زندگی معمولی را درخشان تصویر میكند. یعنی جونو ظاهراً یك دختربچهی معمولی، آدمی بسیار ساده و فاقد هرگونه خصلت قهرمانانه است كه ویژگی خاصی ندارد تا بتواند دستمایهی یك درام تأثیرگذار باشد. او یك تینایجر خیرهسر و بیكله است شبیه به خیلی از همین بچهدبیرستانیهایی كه در فیلمها و سریالهای آمریكایی میبینیم كه بیقید و بیادبند، و فقط میخورند و خوش میگذرانند و بزرگترها را دست میاندازند. اما در طول فیلم، همین آدم معمولی و ظاهراً تكراری به كاراكتری تبدیل میشود كه وقتی بعداً به او فكر میكنیم، انگار شبیهاش را تا به حال در دنیا ندیدهایم.
جونو با همه فرق دارد و در پایان فیلم آن قدر میشناسیمش كه انگار بین ما زندگی میكند و همین الان كنار دست ما نشسته. او موقعیتی را از سر گذرانده كه به دلیل همان بیپروایی و سبكسری تینایجرهای آشنای داستانهای دیگر گرفتارش شده، اما بعد از این كه با این موقعیت غیرعادی، به بهترین شكل مواجه میشود، تازه آمادگی پیدا میكند كه شرایط خودش را بفهمد و بالغ شود و مسئولانهتر رفتار كند. اوج نگاه زلال و معصومانهی او به زندگی در لحظهای است كه فرزندش به دنیا میآید. لحظهی كوتاه اما كمیابی است در سینمای این سالها؛ بچه به دنیا میآید، جونو دردمندانه نگاهش میكند و میگوید: «و بعد، یكدفعه، معلوم نیست از كجا سر و كلهاش پیدا شد…» این سكانس، باشكوهترین لحظهی سینمایی این سالها در ستایش تولد آدمیزاد و نوع بشر است كه مو به تن آدم راست میكند و در همین جاست كه تماشاگر میتواند بفهمد در حال تماشای یك فیلم معمولی نیست.
جونو از دل لحظههای ساده و معمولی و پیشپاافتاده و تكراری ـ و شاید كثیف ـ زندگی عبور میكند تا به این لحظهی متعالی برسد. ذرهذره ما را با نگاه نوجوان معصومی همراه میكند كه بی آنكه از قبل تصمیم گرفته باشد، خودش را به داخل دنیای آدمبزرگها پرتاب كرده و حالا دارد این دنیای ناشناخته را با ملاكهای خودش تغییر شكل میدهد.
جونو از آن فیلمهای غلطاندازی است كه همانقدر كه ساده و معصومانه به نظر میرسد، میتواند دست كم گرفته شود و اینطور فرض شود كه معمولی است، و مثلاً در مقایسه با فیلمهای پیچیدهای مثل آثار اخیر برادران كوئن و پل تامس اندرسن و جولین اشنابل، خیلی آسان ساخته شده و از صناعت آنها بیبهره است. اگر گفتم جونو بهترین فیلم سال گذشته است، نه به این دلیل بود كه آن فیلمها را دوست ندارم، بلكه با وجود بزرگی همهی آن فیلمها (كه در هفتههای آینده دربارهشان مفصل حرف خواهیم زد) جونو یك نمونه بسیار دشوار اما ساده است كه موفقیتش در آفرینش دنیای ذهنی شخصیت اصلیاش واقعاً خیرهكننده است.
یک گروه جوان
شكلگیری این لحن میتواند مدیون گروه سازندهی بسیار جوان فیلم باشد كه از جیسون رایتمنِ (كارگردان) سیساله گرفته تا دایبلو كودیِ (فیلمنامهنویس) بیستونه ساله، و الن پیجِ (بازیگر) بیست ساله هنوز از دنیای شخصیتهای فیلم فاصلهی چندانی نگرفتهاند.
اما قطعاً نقش خانم كودی در این ماجرا قابل مقایسه با دیگران نیست؛ او یك فیلمنامهنویس حرفهای نیست، آموزش این كار را ندیده و جونو اولین تجربهاش محسوب میشود. فیلمنامهای كه نوشته گرچه از نظر معیارها و قواعد نگارش، بینقص و عالی محسوب میشود، اما چیزی بیش از اینها در خود دارد: یك تجربهی دست اول و نزدیكی شدید به دنیای شخصیتها و فضایی كه داستان در آن میگذرد. فكر میكنم آیندهی سینما بیش از اینكه به عوامل خبره و آموزشدیده متكی باشد، از همین تجربههای نزدیك به موضوع و شناخت تازه از آدمها تغذیه خواهد كرد. این یكی از موضوعات اساسی و مهمی است كه میخواهم در این صفحه به آن بپردازم و در هفتههای آینده پیگیریاش خواهیم كرد.
امتیاز جونو از ۵ ستاره: ★★★★