ایرلندی ـ مارتین اسکورسیزی
۱
فرانک شیران، آدمکش حرفهایِ تحت استخدامِ راسل بوفالینو، وسط روز، با یک هواپیمای اختصاصی پرواز میکند به دیترویت تا دستور مافوقش را اجرا کند. سؤال این است: دستور را اجرا میکند یا اجرا نمیکند. چرا سؤال این است؟ چون جیمی هافا برای فرانک، یکی مثل دیگران نیست. یکی دیگر مثل آنها که در چشمبههمزدنی از حیات، معافشان میکند. جیمی فرق دارد. فرانک یک جور رابطهی مرید و مرادی با جیمی دارد. پس با خیرهشدن به صورت فرانک در تمام مدت سفرش به دیترویت نمیتوانیم مطمئن شویم تصمیمش چیست. نمیدانیم اصلاً تصمیمش را گرفته یا نه.
در دیترویت، جیمی هافا او را که میبیند رضایت میدهد بنشیند روی صندلی عقب آن مرکوری سرخرنگ. اگر فرانک روی آن صندلی ننشسته بود، جیمی همانجا توی خیابان میایستاد. اگر فرانک روی آن صندلی ننشسته بود، امکان نداشت جیمی به این موقعیت غیرعادی اطمینان کند. جیمی بیرون ایستاده و از توی پنجرهی عقب ماشین، مردد به فرانک نگاه میکند. فرانک که سر تکان میدهد، دست جیمی میرود طرف دستگیره، در را باز میکند، مینشیند روی همان صندلی که خیس است و رویش ماهی بوده.
وسط حرفهایش، آخرین توصیههایش را به چاک میکند. به او میگوید ماهی نگذارد توی ماشینش، چون هیچوقت بویش نمیرود. مگر اینکه بستهبندی شود. میگوید که اگر میخواهد جلوی بوی ماهی را بگیرد باید بستهبندیاش کند. میگوید این توصیهای است که در آینده، به درد زندگیاش میخورد.
ماشین، همان مرکوری سرخرنگ، در یک کوچهی خلوت مقابل خانهای میایستد. جیمی در را باز میکند. از پلهها بالا میرود و داخل خانه میشود. فرانک است که پشت سرش وارد میشود. فرانک است که در را میبندد. جیمی به خانهی خالی نگاهی میاندازد. احساس ناامنی میکند. اما ایرادی ندارد، دوستی پشت سرش ایستاده که همین چند روز پیش گفته بود من تا ابد هوایت را دارم. بنابراین سریع برمیگردد به طرف همان در. برمیگردد که در را باز کند و برود بیرون. به فرانک میگوید بیا از اینجا برویم.
جیمی میچرخد، دستش را روی دستگیرهی در میگذارد، سرش از کادر خارج میشود، نمیبیند چیزی را که ما میبینیم: فرانک با اسلحه، از پشت، دو تا گلوله توی سرش خالی میکند. جیمی میافتد جلوی در. فرانک، بدن جیمی را میکشد عقب تا بشود در را باز کرد. تا وقتی جسد جلوی در افتاده، در باز نمیشود. بدن جیمی را میکشد عقب، میگذارد وسط کفپوش لاستیکی که از صبح روی زمین کشیدهاند تا خون، روی موکت کف خانه ردی باقی نگذارد. مثل آن ماهی نشود که صندلی ماشین را خیس کرده. قرار است جسد را لای همین کفپوش بپیچند و ببرند بیرون که بو نگیرد. میدانند که باید بستهبندیاش کنند و ببرند تا خانه، بوی خون نگیرد. جسد وقتی جایی بماند، آنجا بو میگیرد. چه جسد آدمیزاد و چه جسد ماهی.
فرانک اینبار اسلحهاش را نمیاندازد توی رودخانه که برود آن ته، کنار بقیهی اسلحههایی که ماهیها از کنارشان میگذرند. اسلحه را هم میگذارد روی جسد تا همانها که بستهبندی بلدند، فکری به حالش بکنند. خودش میرود دری را باز میکند که جیمی فرصت نکرد باز کند. از کنار دیواری که با خون جیمی نقاشی شده، آرام میگذرد و خارج میشود. حالا ما ماندهایم، جسدی که از سرش خون میچکد، و دری که برای همیشه به روی جیمی بسته شده.
۲
مارتین اسکورسیزی فیلمش را برای رسیدن به همین لحظه ساخته. این جوهرهی کل فیلم است. نه فقط مهمترین حادثهی فیلم، بلکه همان موقعیتی است که لازم است آدم برای درست درآوردنش یک فیلم سه ساعتونیمه بسازد. بدون آن مقدمهی طولانی نمیشود به این لحظه رسید. بدون این لحظه هم نمیشود ۴۰ دقیقهی هولناک و سیاه پایانی این فیلم را ترتیب داد. همهی فیلم، دری است که روی این لولا میچرخد.
۳
ایرلندی داستان سه در است؛ دو در نیمهباز و یک در بسته. اولین در، مال همان شبی است که فرانک برای اولین بار با جیمی ملاقات میکند و شب را پیش او میماند. جیمی اجازه نمیدهد او اتاق جداگانهای رزرو کند، چون به اینترتیب اسمش جایی ثبت نمیشود و کسی باخبر نمیشود او در شیکاگو بوده. شب، موقع خواب، جیمی میرود داخل اتاق خوابش، در را نیمه باز میگذارد. فرانک بیرون مینشیند و نگاه میکند که جیمی چراغ را خاموش میکند. میداند که جیمی حواسش به دور و برش هست. میداند که جیمی او را میبیند. به او پشت نکرده.
سومین در، آخرین پلان فیلم است. نمای پایانی؛ یک در نیمهباز در آسایشگاهی که فرانک در آن روزگار میگذراند تا بمیرد. خودش از کشیش درخواست میکند که آن در را نبندد. میخواهد لای در باز بماند تا چشماندازی به راهرو نصیبش شود. تنها روی ویلچرش نشسته، چراغ اتاق را هم روشن نگه داشته. بیرون از اتاق خبری نیست. فقط ما هستیم که داریم او را تماشا میکنیم. خودش چیزی برای دیدن ندارد.
فیلمساز همینجا فیلمش را میبندد. این پایان کار فرانک شیران است؛ مردی که در را به روی جیمی هافا بست. در آن بعدازظهری که با یک هواپیما خودش را به دیترویت رساند، بدون اینکه اسمش جایی ثبت شود و کسی باخبر شود او در دیترویت بوده. دو گلوله به سر جیمی شلیک کرد، سوار همان هواپیما شد و برگشت تا بنشیند داخل ماشین، عینک آفتابیاش را از راسل پس بگیرد، بروند که سفرشان را در جاده ادامه دهند، و گاهی هم توقف کنند تا سیگاری بکشند.
۴
کشف مهمی نیست که بگوییم ایرلندی دارد همان تمی را پیگیری میکند که در هر سه پدرخوانده دیدهایم. هر کدام از پدرخواندهها با این ایدهی مرکزی پیش میروند که یک پدر، بهدلیل وفاداریِ تمام و کمال به خانوادهی گنگستریاش، خانوادهی خودش را از دست میدهد، در آخرین تصویر فیلم تنها میماند و این پرسش برای ما و او باقی میماند که این همه مغز متلاشیشده که با سرعت و دقتی حیرتانگیز کنار هم ردیف شدهاند، چه نصیب بازماندهی پیروز این معرکه کردهاند، وقتی قرار است گوشهای تنها بنشیند تا جانِ بهدربرده از آن همه بلا را تسلیم کهولت و فرسودگی کند، بیآنکه حتی یک نفر از اعضای خانوادهاش به معاشرت با او راغب باشد؟
تنهاییِ فرانک شیران در تصویر پایانی ایرلندی، یادآور تنهایی مایکل کورلئونه در پایان سه فیلم پدرخوانده است، و کنارهگیری دختر فرانک (پگی) از او، یادآور جدایی محتوم مایکل از خانوادهاش.
اما ایرلندی با صراحت سنگدلانهاش در زدودن هرگونه جنبهی حماسی از این بازی مرگ که آدمهای فیلم در محدودهی سالهای وقوع داستان راه انداختهاند، پانورامای تکاندهندهای از یک دورهی تاریخی و شخصیتهای تأثیرگذارش میسازد. این فیلمی است که از رفقای خوب (۱۹۹۰) و کازینو (۱۹۹۵) تیرهتر و سردتر است. دیگر به ما مجال نمیدهد که به شوخیهای گنگسترهایش بخندیم یا شریک سرخوشی آنها در بالیدن به مهارتهایشان شویم. فیلمی است یکسره سیاه که استادانه ساخته شده و دستاورد یک عمر است.
باز هم دربارهی ایرلندی خواهم نوشت.
امتیاز از ۵ ستاره: ★★★★ ½