زندگی خصوصی، خانوادهی سَوِج ـ تامارا جنکینز
زندگی خصوصی (تامارا جنکینز) یک فیلم غمبار و محزون، همزمان، شوخ و بذلهگوست دربارهی نشدن و به نتیجه نرسیدن، همزمان، شدن و به انجام رسیدن! اگر فکر میکنید این صفتها متناقض و ناسازگارند، مشکل از من نیست؛ سعی کردم کلمات مناسبی پیدا کنم تا لحن فیلم را توصیف کنم!
زندگی خصوصی با نمایش آشفتگی زن و مردی شروع میشود که به بیمارستان رفتهاند و قصد دارند شانسشان را برای بچهدار شدن با کمک روشهای پزشکی امتحان کنند. چند سکانس ابتدایی در بیمارستان میگذرد و موقعیت مضحک این زن و مرد (ریچل و ریچارد) را دنبال میکنیم. دارند میانسالیشان را میگذرانند، از نشانهها برمیآید که سالهاست درگیر دوا و درمانند برای حل مشکلشان، اما حالا گرچه دارند سعی میکنند بر کلافگی و بیحوصلگیشان غلبه کنند و با دکترها و پرستارها کنار بیایند، اما بدشانسیهای پیشبینینشده باعث میشود اوضاع، پیچیدهتر از آن چیزی بشود که انتظار داشتهاند.
در اولین لحظه که از بیمارستان بیرون میآییم و به موقعیتی تازه میرویم، با چارلی و خانوادهاش آشنا میشویم. چارلی، برادر ناتنی ریچارد است و دختری دارد به نام سیدی که قرار است بهشکل غیرمنتظرهای وارد زندگی ریچارد و ریچل شود! سیدی از خدا میخواهد که با عمو و زنعموی ناتنیاش معاشرت کند، اما نمیداند قرار است چه پیش آید و درگیر چه ماجرایی شود.
زندگی خصوصی فیلمنامهای دارد دقیق و ماهرانه، کارگردانی منضبط، بازیهای بسیار خوب، و ریتمی بهدقت کنترلشده، اما به این دلیل به فیلمی بهیادماندنی تبدیل شده که موفق میشود تا انتها وسط همان مرزی باقی بماند که بالاتر توصیف کردم؛ بلاتکلیفی شخصیتهایش را تبدیل به کنش آنها میکند.
زن و مرد داستان، زندگی خوبی کردهاند. نویسنده و هنرمندند و آنقدر که ازشان برمیآمده نوشتهاند، کار کردهاند، نمایش اجرا کردهاند و به یک زندگی محدود قناعت کردهاند تا مجبور نشوند تن به کارهایی بدهند که نمیپسندند. سیدی هم بابت همین وارستگیشان به آنها افتخار میکند، و بیش از پدر و مادر خودش قبولشان دارد. اما انگار خودشان از خودشان راضی نیستند، چون نتوانستهاند بچهدار شوند. بچهدار شدن را به تعویق انداختهاند تا ابتدا در حرفهشان به جایی برسند که قابل قبول باشد، بعد بروند سراغ بچهداری و دردسرهایش. اما حالا انگار دیر شده. زمانش گذشته.
زندگی ریچارد و ریچل معلق مانده بین رضایت از زندگی حرفهای/ نارضایتی از زندگی خانوادگی. معلق مانده بین بیمیلی اولیه به بچهدارشدن/ اشتیاق مهارناپذیر به بچهدار شدن. معلق مانده بین افتخار به خودشان/ لعنت فرستادن به سرنوشتشان. فیلمساز لحن فیلمش را منطبق کرده بر همین تعلیق، ما بهعنوان تماشاگر، همزمان که میخندیم، در این فکریم کجای کار ایراد دارد، بالاخره حق با کیست، و الان کدام سرانجام میتواند ما و قهرمانهای داستان را راضی کند.
سیدی که هنوز جوان است و در ابتدای راه، مثل ما میخواهد این دو آدم را شاد ببیند، تلاشش را میکند، اما به جایی نمیرسد. انگار او هم در چرخهی باطلی گیر کرده که ریچارد و ریچل درونش دست و پا میزنند. اما شاید این یک چرخهی باطل نیست. شاید هر سهنفرشان در تجربهای که میگذرانند و ما تماشا میکنیم به آدمهای متفاوتی تبدیل شدهاند.
تأثیرگذاری فیلم در همین است که موفق میشود به این «چرخه»های باطل معنا بدهد و کاری کند که ما در حین تماشای موقعیت تکراری سکانس نهایی، به این فکر کنیم که شاید هم اصلاً مهم نیست تلاش قهرمانهای داستان به نتیجه برسد یا نرسد، بلکه رویکرد آنهاست که به زندگیشان معنا میدهد. به این فکر کنیم که شاید هم آنها نیازی به بچه ندارند و چیزی را که دنبالش بودهاند به دست آوردهاند.
فیلمساز، با هوشمندی از این «چرخه»ها در همهی روایت فیلمش استفاده کرده. این تکرار را به موتیف فیلم تبدیل کرده. زندگی خصوصی اساساً فیلمنامهای متکی به تکرار موقعیت دارد: از تکرار جشن هالووین و آمدن بچههای ساختمان پشت در خانهی زوج داستان گرفته تا بسیاری از رفتوآمدها، ملاقاتها، آزمایشهای پزشکی، تزریق کردنها و اتفاقات ریز و درشتی که عمداً قرینه میشوند تا همین تکرار و پی در پی آمدن را مؤکد کنند. شرایط خانوادهی دو برادر ناتنی و حضور بچهی چارلی (سیدی) در خانهی ریچارد هم به این مقایسهها شدت میبخشد.
فیلم بهنحو ظریفی موفق میشود این همه چیدهشدگی را کاملاً واقعگرایانه جلوه دهد و در انتها ما را به این باور برساند که با فیلمی ظریف و نگاهی بالغ دربارهی زندگی و پیچیدگیاش طرفیم.
امتیاز از ۵ ستاره: ★★★ ½
خانوادهی سَوِج
بعد از تماشای زندگی خصوصی کنجکاو شدم بقیهی فیلمهای تامارا جنکینز را هم ببینم. فهمیدم فقط سه فیلم بلند کارگردانی کرده با وقفههای بسیار طولانی! اولین فیلمش را در سال ۱۹۹۸ ساخته به نام زاغههای بورلیهیلز، دومی را در سال ۲۰۰۷ به نام خانوادهی سَوِج، و برای سومی هم ۱۱ سال صبر کرده. دومین فیلمش که او را نامزد بهترین اسکار فیلمنامه کرده، لحن و ساختار قابل مقایسهای با زندگی خصوصی دارد:
خانوادهی سوج دربارهی یک خانوادهی بیربط و پخش و پلاست؛ جان (فیلیپ سیمور هافمن) و وندی (لورا لینی) خواهر و برادریاند که چندان کاری به کار هم ندارند، هر کدام در گوشهای از کشور به زندگیشان مشغولند، حالا پدر سالخوردهشان تنها شده و آنها ناچارند فکری برای مراقبت از او بکنند. پدری که او هم هیچوقت کاری به کار بچههایش نداشته و در گوشهای مشغول زندگی خودش بوده!
سه قهرمان فیلم، نه آنقدر قسیالقلبند که بزنند زیر همه چیز و بروند دنبال کار خودشان، نه آنقدر انگیزه و رمق دارند که شرایط را درست کنند. بنابراین در تمام طول فیلم شاهد یک وضعیت پادرهواییم که انگار مقدر نیست به ثبات برسد.
خانوادهی سوج گرچه بسیار دیدنی است، اما دوپهلویی و رندی زندگی خصوصی را ندارد. تکلیفش معلوم است؛ فیلم تلخ و گزندهای است دربارهی کهنسالی، و کمانه کردن همهی دستاوردهای عمر یک پیرمرد بیحوصله به سوی خودش. لنی سوج به پیرمرد ناتوانی تبدیل شده که بدن سالم و حافظهی درستی ندارد، ناچار است به پسر و دخترش تکیه کند، اما خودش میداند با بچههایش جوری رفتار نکرده که امروز بتواند از آنها توقعی داشته باشد، هرچند بههرحال اینها فرزندان اویند، و جامعه و قانون خبرشان میکند تا بیایند و دربارهی شرایط پدرشان تصمیم بگیرند. این نسبت خونی را نمیشود نادیده گرفت، هرچند این جمع سهنفره چیزی نیست که بشود اسمش را «خانواده» گذاشت.
شوخیهای سیاه خانوادهی سوج و گزندگیاش باعث شد یاد الکساندر پین بیفتم و علاقهی او به حرکت میان کمدی و تراژدی در فیلمهایی مثل دربارهی اشمیت و نبراسکا، آنوقت تصادفاً فهمیدم خانم تامارا جنکینز همسر جیم تیلر است، و تیلر، همکار الکساندر پین بوده در نوشتن چهار تا از فیلمنامههایش، و همچنین تهیهکنندهی دو فیلم او! البته نقش تیلر در فیلمهای همسرش فقط تهیهکنندگی اجرایی همین خانوادهی سوج است، اما این دنیای مشترک قاعدتاً ربطی به زندگی مشترک هم دارد.
امتیاز از ۵ ستاره: ★★★
تامارا جنکینز، فیلمساز توانایی در نمایش ریزهکاریهای دنیای کاراکترهای زن فیلمهایش نشان میدهد، و اگر اینقدر کمکار نبود، امروز میتوانست در بین سینماگران زن، اسمی مشهور و معتبر باشد.