قهوه و سیگار ـ ۷
نشد جناب پرویزخان نوری! نشد! آمدید كه نسازید. چرا یكدفعه قواعد بازی را به هم زدید و جرزنی كردید؟ قرارمان این نبود. فكر میكردم شما دنیادیدهتر و كهنهكارتر از آن هستید كه خودتان ببرید، خودتان بدوزید و گپوگفت شیرین و مفیدمان را یكطرفه مختومه اعلام كنید.
فكر میكردم اهل بحث و گفتوگو هستید و میتوانیم سر فرصت و با حوصله، دیدگاهمان را برای یكدیگر توضیح دهیم و دلایلمان را عرضه كنیم، تا بهتدریج معلوم شود كه داریم دربارهی چه حرف میزنیم و استدلالهایمان بر كدام مبانی استوار است. اما وقتی شما یادداشتتان را با این جمله آغاز میكنید كه: «آنچه من دربارهی خشونت در سینمای امروز گفتهام و میگویم دلیل نمیخواهد» و با این جمله به پایان میبرید كه: «قصد ندارم جنابعالی را قانع كنم كه با من موافقت كنید. شما را بهخیر و ما را به سلامت» دیگر چه میشود گفت؟
وقتی به جای بحث منطقی، مضحكه میسازید و تارانتینو را تارانتولا مینامید، انتظار دارید به كجا برسیم؟ این كارتان شبیه آن است كه وسط یك بگومگوی عادی، ناگهان به طرف بگوییم كه تو با آن زگیلات اصلاً چرا داری حرف میزنی و بعد هم راه بیفتیم برویم دنبال كارمان، و خوشحال باشیم از این كه یارو كنف شده است. مثل این است كه همسایهمان بیاید دم در خانه و بگوید چرا اذیت و آزار میكنید، ما بگوییم تو فعلاً كمربندت را سفت ببند شلوارت نیفتد، و در را ببندیم و برویم با زن و بچهمان به طرف بخندیم.
البته كه میشود چنین رفتارهایی كرد و بسیارند كسانی كه چنین رفتارهایی را بامزه فرض میكنند، اما من تا بهحال تصور میكردم چنین منشی فقط به یقهگیریهای سر كوچه اختصاص دارد، و در یك بحث فرهنگی قرار نیست بنویسیم تارانتولا و دلمان خنك شود كه طرف را ضایع كردهایم، و مهمتر از اینها فكر میكردم در هر بحثی، قدرت دلیل و استدلال است كه تعیینكننده است و انتظار نداشتم كه كسی با قاطعیت اعلام كند حرف من دلیل نمیخواهد و اگر آن را نمیپذیری، نپذیر و برو رد كارت.
قبول! بهزور كه نمیشود. اگر شما اینطوری ترجیح میدهید، اصراری ندارم كه این بحث را ادامه دهم. تمام! فقط اگر اجازه میدهید، احترام خوانندگان را رعایت كنم و برای پایانبندی به چند نكته اشاره كنم:
اول: جای من، جای شما
احتمالاً درستاش این است شما كه مخالف خشونت هستید و طرفدار مهربانی، صلح، دوستی، عشق و همهی چیزهای خوبی كه در دنیای قدیم و سینمای قدیم وجود داشته، صاحب لحن و قلم آرام و مهربانی باشید، و من كه در میزانسن مورد علاقه شما تبدیل شدهام به موجود قسیالقلبی كه از بریده شدن گلوی انسانهای معصوم لذت میبرد، ادبیات خشن و پرخاشگری داشته باشم. پس چرا جایمان عوض شده؟ حواستان هست به تعابیری كه به كار بردهاید: «نجاستهای قصابخانهای»، «بساط جغوربغور»، «فیلمهای متعفن»، «سازندهی مریض آثار دهشتناك»، «سینمای كثیف كنونی»، «نجاستهای امروز»، «هر چه هماش بزنیم بیشتر گندش درمیآید» و…
دوم: چرا این رنج را تحمل میکنید؟
شما كه اینقدر از سینمای امروز متنفرید، چرا همهی فیلمهای روز را زودتر از ما جوانان از دست رفتهی این روزگار تماشا میكنید؟ بسیاری از فیلمهای جدید را كه شما در چند سال اخیر در مجلهی فیلم و همین مجلهی شهروند امروز دربارهشان نوشتهاید، من هنوز ندیدهام. همین فیلم هنكاك را كه شما دربارهاش نوشتهاید، هنوز ندیدهام. ما كه به قول شما هلاك این فیلمها هستیم، خیلی از آنها را نمیبینیم و یا صبر میكنیم تا نسخهی خوبشان به ایران برسد و سر فرصت آنها را تماشا میكنیم. شما چرا تا این اندازه مشتاق دیدن این فیلمها هستید؟ حتی پیشاپیش تكلیفشان را مشخص میكنید و شوالیهی تاریكی را ندیده، بدوبیراه نثارش میكنید! وقتی دربارهی فیلمهای ندیده هم تصمیمتان را گرفتهاید، چرا رنج تماشای آنها را بر خودتان هموار میكنید؟
سوم: چرا با قیصر مشکل نداشتید؟
احتمالاً شوخی كردهاید كه گفتهاید لازم نیست حساب فیلمهای اسلشر را از باقی فیلمها جدا كنیم، و فیلم برادران كوئن هم «اسلشری» است، و همهی اینها «از لحاظ خشونتی از یك قماشاند». مگر دلبخواهی است؟ فیلم برادران كوئن «اسلشری» است؟ خب، پس جویندگان موزیكال است، بانوی زیبای من گنگستری است، سرگیجه علمیتخیلی است و من هم فرانسوا تروفو هستم!
چرا بهكلی زدهاید زیر همه چیز؟ فیلم اسلشر یكی از زیرژانرهای فیلم ترسناك است با تعریف و قواعد بیانی مشخص. مگر ژانرها بر اساس «بساط جغوربغور» و تعداد «دلوقلوهی انسان» تعریف میشوند؟ چرا اذیت میكنید آقای نوری؟ یعنی میفرمایید همهی فیلمفارسیهایی كه در دههی پنجاه سینمای ایران با پیروی از الگوی داستانی قیصر ساخته شدند و پر از چاقو و چاقوكشی و موضوع تجاوز ناموسی و انتقام شخصی بودند با قیصر از یك قماشاند؟ همهشان در یك طبقه دستهبندی میشوند؟ راستی، چرا آنوقتها با قیصر «از لحاظ خشونتی» مشكل نداشتید؟
چهارم: این فقط یک فیلم است!
به حرف من استناد كردهاید كه گفته بودم تحمل تماشای یك حیوان زخمی را هم ندارم و بعد پرسیدهاید «پس چهطور تحمل بریدن گلوی انسانهای معصوم را در سویینیتاد دارید؟» آقای نوری عزیز! امیدوار بودم برایتان روشن باشد كه ما داریم دربارهی سینما حرف میزنیم، دربارهی داستان، دربارهی نمایش. داستان یك موقعیت مثالی و نمایشی است. شبیهسازی واقعیت است، نه خود واقعیت. من تحمل تماشای یك حیوان زخمی را ندارم، چون آن حیوان «واقعاً» زخمی شده، اما كشته شدن یك انسان را در یك داستان تحمل میكنم چون واقعی نیست، نمادین است و منتظر میمانم تا ببینم داستانگو میخواهد از این موقعیت چه بهرهبرداری دراماتیكی بكند.
این پرسش حیرتانگیزتان مثل این است كه یقهی تماشاگران نمایشنامهی مكبث را بگیریم و بگوییم شما كه آدمهای دلرحمی هستید چرا نشستهاید و جنایتهای مكبث را تماشا میكنید، و یا بینندگان تعزیه را مواخذه كنیم كه مگر امام حسین را دوست ندارید، پس چرا نشستهاید و ظلم شمر و عمرسعد را تحمل میكنید! هیچكاك جملهی مشهور و تعیینكنندهای دارد كه شما هم از آن باخبرید. میگوید: «It’s only a film».
پنجم: ما به شوک نیاز داریم
بگذارید جملات دیگری هم از استاد نقل كنم: «تمدن چنان محافظتكننده شده كه ما دیگر نمیتوانیم رعشههای خود را بهطور غریزی حاصل كنیم. تنها راه برطرف كردن كرختی و احیای توازن اخلاقی ما این است كه با استفاده از وسایل مصنوعی، شوك ایجاد كنیم. به نظر من بهترین شیوهی حصول این امر، سینماست.» آقای نوری! هنرمندان اصیلی وجود دارند كه در یك فیلم سینمایی شوك ایجاد میكنند تا كرختی تماشاگر را برطرف كنند، و هدفشان احیای توازن اخلاقی مخاطب است. و البته موجودات بیمار و سادومازوخیستی هم در دنیای ما زندگی میكنند كه در فیلمشان شوك ایجاد میكنند، تا عقدههای خودشان را درمان كنند و به ریش تماشاگر بخندند. همهی حرف من این است كه با توجه به نتیجهی نهایی، میتوان بین این دو گروه فیلم تفاوت قائل شد، نه با اندازهگیری مقدار خونی كه در فیلمها ریخته میشود.
اگر معیار ما فقط خون و خونریزی است و آدمكشی، میشود توضیح دهید كه چرا روانی فیلم خوبی است در حالیكه در آن، یك زن جوان با چاقو قصابی میشود، جسدش در باتلاق رها میشود، یك كارآگاه با ضربات متعدد چاقو بر سر و صورتاش كشته میشود، یك مرد جوان مادرش را میكشد و سالها اسكلت او را در خانه نگه میدارد، و باقی قضایا؟ مگر در آن ایام خیلیها هیچكاك را به دلیل همین نوع موقعیتهایی كه به ما نشان میداد، دیوانه، سادیست، عقدهای و تباهكنندهی نسل جوان نمینامیدند؟ شما هم چنین اعتقادی دارید؟
ششم: بهسختی تلاش میکنم شبان باشم
آقای نوری! این جناب تارانتولا كه از نظر شما مریض است، آثار بیهودهای میسازد و حرفی برای گفتن ندارد، فیلمی ساخته به نام پالپ فیكشن كه دربارهی همین دنیای خشن و بیرحم و كثیف ماست كه شما به آن اعتراض دارید. در این فیلم، گنگستر خوفناكی وجود دارد به نام جولز كه یك آدمكش سطح بالاست و قبل از كشتن قربانیاناش، مثل گربهای كه با موش بازی میكند، آنها را آزار میدهد، در بلاتكلیفی قرارشان میدهد و برایشان آیات كتاب مقدس میخواند.
ما از درون شوخیهای كثیف، نیتهای پلید و اقدامات خشن او و دیگر هممسلكاناش عبور میكنیم تا به آخرین دقایق و آخرین گفتوگوهای فیلم برسیم. به آن لحظهی تابناكی برسیم كه جولز اسلحهاش را رو به صورت دزد مفلوك و خردهپایی كه در دامش افتاده نشانه رفته، و طبق عادت، قبل از شلیك، قسمتی از كتاب مقدس را برایش میخواند، اما قبل از آنكه ماشه را فشار دهد، میگوید كه برای اولین بار دارد به معنای این جملات فكر میكند، و به این نتیجه رسیده كه طبق تقسیمبندی این آیه، خودش است كه مظهر ظلم جباران و استبداد ظالمین دنیا به شمار میآید. و بعد ادامه میدهد: «ولی من سعی میكنم، دارم سعی میكنم، واقعاً دارم به سختی سعی میكنم شبان باشم.»
او در یك صبحِ آفتابی و روشن در یك كافیشاپ، در حالی كه اسلحه در دست دارد و قربانیاش را آمادهی مردن میبیند، زندگیِ جنایتكارانهاش را مرور كرده و به معجزه ایمان آورده، و حالا میخواهد دست از دریدن همنوعانش بردارد. من هر دفعه كه پالپ فیكشن را میبینم، با رسیدن به این لحظه اشك میریزم و دوباره ایمان میآورم؛ هم به مبدأ هستی و هم به جاودانگی هنر. حالا شما میگویید این چیزها را نمیپسندید و «باشد پیشكش شما»؟ چه عالی! پیشكشتان را با جان و دل میپذیرم. این بهترین هدیهای است كه در زندگی دریافت كردهام و تا ابد آن را فراموش نخواهم كرد.
سلام
تنها چیزی که می توانم بنویسم این است که متن خیلی زیبایی بود، مخصوصا آن بخش های مربوط به “پالپ فیکشن” و جولز.
حالم خوب شد و حالا دوست دارم بروم برای اولین بار فیلم را ببینم. دمتان گرم.
اگه این گفتگو ادامهدار میشد، ازش یک کلاس آموزشی درمیومد. دریغ!
آقای معززینیا، بابت تمام چیزهایی که از شما آموختم و میآموزم ازتون سپاسگزارم.
زنده باشید
چقدر چسبید. چقدر جواب داد. چقدر زیبا نوشتید.
حالا خیلی کنجکاوم بدانم جواب مخاطب خاص این نوشته چه بوده. نوشته ای که البته بنده دارم بعد از شانزده سال از نوشتنش می خوانمش! (یکبار دیگر هم در محفلی دیگر خدممتون گفته بودم که “همه عمر دیر رسیدم” ولی خدا را شاکرم که بالاخره رسیدم:)
قربون شما. این مجموعه یادداشتها اگه به ترتیب خوانده بشن مخاطب خاص و عامشون مشخص میشه (: