آفتاب و سایه

روزهای کامل به‌کارگردانی ویم وندرس ـ ۲۰۲۳

آقای هیرایاما زیستنش بر زدودن بنا شده. بر کنار گذاشتن. بر پاک کردن. در خانه‌اش چیزی ندارد جز یک زیرانداز نازک، یک رخت‌خواب ساده، یک قفسه کتاب، یک قفسه نوار کاست، و چند گلدان کوچک.

وقتی اول صبح در هوای تاریک و روشن سر کار می‌رود چند دقیقه از نوار کاستی را گوش می‌دهد که در پخش صوت ماشین گذاشته، به محل کارش که می‌رسد خاموشش می‌کند و تمام. هدفون توی گوشش نمی‌گذارد که بقیه‌ی موسیقی را گوش بدهد؛ کافی است، همان‌قدر موسیقی که در راه شنیده شده برای گذراندن روزش کافی است.

همه چیز برایش اندازه دارد؛ نگاه به آسمان، عکس گرفتن هر روزه‌ از سوسوی آفتاب پشت شاخه‌های درخت کهنسال، نشستن در کافه، چند دقیقه‌‌ای که قبل از خواب کتاب می‌خواند، و از همه مهم‌تر حرف زدن. وقتی می‌تواند دهان باز نکند باز نمی‌کند، وقتی ناچار می‌شود، همان تعداد کلمه که لازم است بر زبان می‌آورد. قدر کلمه را می‌داند.

به جای تن‌دادن به اسراف‌های امروزی تلاش می‌کند کار اضافه‌ نکند، حرف اضافه نزند، ابزار اضافه نخرد، اثاث اضافه توی خانه‌اش نگذارد، زمان اضافه صرف کاری نکند، در عوض همان کاری را که در زمان از پیش تعیین‌شده انجام می‌دهد درست انجام دهد؛ صفحه‌ای را که می‌خوانده به یاد بسپارد و بعد چراغ‌خواب را خاموش کند، اول صبح با دقت مسواک بزند، با دقت گوشه‌ی سبیلش را بچیند، به چند دقیقه موسیقی که توی راه گوش می‌دهد دقت کند، با آینه‌ی کوچکش زیر کاسه‌ی توالت را چک کند تا لکه‌ای آن زیر باقی نماند، وقتی توالت اشغال می‌شود و ناچار است بیرون بایستد با دقت به آسمان نگاه کند تا نور آن لحظه را از دست ندهد، در حمام عمومی با دقت بدنش را شست‌و‌شو دهد، و ساقه‌ی بندانگشتی پیدا‌شده کنار درخت گوشه‌ی معبد را با دقت در گلدان کوچک خانه بکارد. دوست دارد جرعه‌های لحظات زندگی کوچک و دستچین‌شده‌اش را با دقت بنوشد.

آقای هیرایاما به اسپاتیفای نیاز ندارد، نمی‌داند این فروشگاه کجاست چون همین چند دقیقه موسیقی که گوش می‌کند جانش را سیراب می‌کند. به پول زیاد نیاز ندارد چون دستمزدش به‌عنوان نظافت‌چی توالت برایش کافی است. خانه‌ی آن چنانی نمی‌خواهد مگر این‌که خواهرزاده‌اش مهمانش شود و مجبور شود خودش در انبار بخوابد، ماشین لوکس هم نمی‌خواهد مگر این‌که دوست‌دختر کارمندش مسافرش شود و مجبور شود خودش را پشت ماشین بچپاند.

فیلمساز نیز از منش کاراکترش پیروی می‌کند، درباره‌ی گذشته‌اش همان‌قدر کوچک و فشرده به ما اطلاعات می‌دهد که در تنها ملاقات برادر و خواهر می‌شنویم: «پدر دیگه کسی رو یادش نمیاد، سری بهش بزن، رفتارش عوض شده.» خواهر مکث می‌کند، صدایش را آرام می‌کند و می‌پرسد: «واقعاً نظافتچی توالت شدی؟» همین کافی است تا پیشینه‌ی آقای هیرایاما را در ذهن‌مان بسازیم. و همان گفت‌وگوی شبانه و سایه‌بازی کنار رودخانه با شوهر سابق زن کافه‌دار هم کافی است تا از گذشته‌ی آن زن و مرد تصویری در ذهن‌مان شکل دهیم. می‌توانیم همین‌ها را در ذهن‌مان بکاریم تا قد بکشند.

فیلم در پایان‌بندی‌اش، جهان آقای هیرایاما را برای ما در تک‌پلانی از صورت او که بریده نمی‌شود فشرده می‌کند: روزی تازه قرار است از راه برسد، طلوع خورشید را روی نمای درشت چهره‌‌ی این مرد تماشا می‌کنیم، بازی رنگ‌ها روی صورت شادمانش از شنیدن موسیقی صبح‌گاهی در حالی‌که به محل کارش می‌رود تا کثافت شبانه را از سفیدی کاسه‌‌توالت‌ها بزداید و می‌دانیم که بعد، برای استراحت از دروازه‌ی آن معبد خواهد کرد، روی صندلی خواهد نشست و به آسمان نگاه خواهد کرد. دنیای آقای هیرایاما در فاصله‌ی میان توالت‌هایی که پاک می‌کند و آسمان آن معبد بنا شده. از این زدودن تا آن زدودن. راهبی است که زندگی روزانه‌اش نیایش است با آن تکرارهای هر روزه و سکوتی که به عبادت تبدیل شده.

خورشید ابتدا روی صورت او طلوع می‌کند، تصویر بریده می‌شود به آسمان شهر، می‌بینیم که آفتاب بالا آمده. آفتابی که از چشم‌های خندان این مرد بیرون جسته.

6 دیدگاه دربارهٔ «آفتاب و سایه»

  1. چقدر این کلمه زدودن برام عالی بود. حس کرده بودم که اساس زندگیش بر اصلی میگذره که از حواشی دورش کنه ولی کلمه براش پیدا نمیکردم. یکجایی با خواهرزاده ش هم تکرار میکنن الان الانه دفعه بعد دفعه بعد. الان بیشتر معنیش رو میفهمم
    مرسی

  2. جمله پایانی شما استاد گرامی، پایان بندی فیلم را قشنگ‌تر کرد. همیشه از نوشته‌ها و مطالب شما می‌آموزم و لذت می‌برم. پاینده باشید.

  3. ممنون. خود روایت هم بر زدودن بنا شده بود ما هیچ اطلاعات اضافی از آقای هیرایاما نداریم همه چیز در نهایت ایجاز و زیبایی… شاید بتوان تصور کرد که آقای هیرایاما educated بود (انگلیسی میفهمید و کتاب فاکنر میخواند) و حتی خانواده پولداری داشت (برند شکلات مورد علاقه داشت) که البته مهم نیست مهم آن لبخند رضایت دوست داشتنی است که به لب داشت و ایمان به کاری که انجام میداد… کی باورش میشه که فیلمی با یک قهرمان که شغلش توالت شویی بود و سر جمع در داستان شاید ده جمله گفت، اینقدر دلنشین و تاثیرگذار باشه.

  4. با سلام
    می‌خواستم اگه امکان داره تحلیل شما از سکانس پایانی فیلم، گریه پس از دیدن خواهرش و دختری که در پارک هر روز می‌دید و قصد داشت باهاش سر صحبت رو باز کنه بدونم.
    ممنونم

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

error: Content is protected !!
پیمایش به بالا