اولین گاو ـ کلی رایکارد
در اواخر اولین گاو (کلی رایکارد) وقتی فیگوویتز (ملقب به کوکی) موقع فرار از دست تعقیبکنندگانش سقوط میکند، سرش به سنگی میخورد و مجروح میشود، درون کلبهای چشم باز میکند که صدایی در آن شنیده نمیشود مگر زقزق نرم هیزمهایی که میسوزند تا کلبه را گرم کنند. در حالیکه دراز کشیده، بیرون را نگاه میکند، در قاب پنجره، پیرمرد سرخپوست در حال مراقبه است؛ باد، شاخههای درختان را حرکت میدهد و پیرمرد انگار دارد میچرخد تا دستها و بدنش را در امتداد وزش نسیم قرار دهد. انگار خودش را تطبیق میدهد با نوسان شاخههایی که تن سپردهاند به باد، بالا و پایین میشوند. فیگوویتز به زنی که مقابل آتش نشسته میگوید: «باید دوستم رو پیدا کنم. خبر نداره من اینجام» اما زن که تنها پرهیبی از نیمرخش پیداست، حتی سر نمیگرداند. انگار صدایی نشنیده. سکوت پابرجا میماند در کنار نرمی صدای نسیم و زقزق آتش. گفتوشنودی در کار نیست. اینجا آدمها دربارهی خواستههایشان حرف نمیزنند.
این تنها موقعیت کل فیلم است که کسی درخواستی از فیگوویتز ندارد. تنها موقعیتی است که یکی او را به کار نگرفته. مجبور نیست پول دربیاورد. مجبور نیست شکم کسی را سیر کند. مجبور نیست جواب کسی را بدهد. در اولین صحنهای که به ما معرفی میشود، مشغول جمعکردن غذا برای شکارچیهاست، سرکوفت میشنود که چرا همه را گرسنه گذاشته. بعد از خلاصی از دست شکارچیها هم که به ماشین پولساز رفیق چینیاش تبدیل میشود. مهمترین فعالیتش در سراسر این فیلم، خرج کردن از قابلیتهایش برای سیر کردن شکم دیگران و جلب رضایت آنهاست. از شکارچیهای تندخو و بددهن گرفته تا رفیق بلندپروازش که با آرزوهایی دور و دراز کار دست همه میدهد. اما حالا خارج از قاعدهی حاکم، خوابیده گوشهی کلبه، مرد و زن سرخپوست نگاهش هم نمیکنند. انگار زبان و آوای مشترکی ندارند، جز صدای نسیم و نور آتش.
دفعهی بعد که فیگوویتز با همین کیفیت میخوابد، سر بر طبیعت میگذارد، چشمانش را میبندد، فیلم هم بسته میشود و تمام. آخر کار است.
این موقعیت در اولین گاو بیواسطه پیوند میخورد به یک صحنهی کوتاه در فیلم ۱۰ سال قبل کلی رایکارد به نام میانبر میک؛ گروه زنان و مردانی زدهاند به بیابان، با درشکههایشان عازم جنوبند تا به سرزمینی برسند که انتظار دارند زندگیشان را متحول کند، راه گم کردهاند و تشنه و وحشتزده، سرخپوستی را دستگیر کرده و کتک زدهاند، میخواهند راهنمایشان باشد تا به مقصد برسند. شب شده، همه خوابیدهاند و یکی نگهبانی میدهد تا سرخپوست به کسی حمله نکند. تصویری از آسمان شب میبینیم که ابرها با ماه کامل، بازی راه انداختهاند، درهم میپیچند تا نور ماه را لابهلای پیچ و تاب خیالانگیزشان گم کنند. مرد سرخپوست با دستهای بسته، کنار آتش، روی خاک نشسته، رو به آسمان حرف میزند. مؤکد و دقیق اما با آواهایی نامفهوم. انگار دارد به ابرها امر و نهی میکند. رفتارش شبیه کسی است که زبان ابر و باد و خاک و آتش را میداند، از فرصت استفاده کرده و تا بقیه خوابیدهاند، دارد به امور هستی سر و سامان میدهد. بیاعتنا به جماعتی که اسیرش کردهاند و او را یک جانی بالفطره میدانند.
در میانبر میک از این لحظه به بعد، حضور مرد سرخپوست است که بر روایت فیلم غلبه میکند، هرچند تا انتها ما و شخصیتهای فیلم هرگز نمیفهمیم او چه میگوید و چه میکند. اوست که درنهایت فیلم را میبندد، نه شخصیتهای «اصلی». فیلمساز توضیحی نمیدهد دربارهي اینکه او کیست، چه میخواهد، چه میگوید و کجا میرود.
این موقعیتها ما را یاد فیلمی دیگر یعنی عیش کهن (Old Joy) میاندازد که کلی رایکارد در سال ۲۰۰۶ ساخته. آنجا که کرت بالاخره موفق میشود بعد از پیادهروی طولانی و نفسگیر در دل جنگل، بعد از اینکه شک کردهایم اصلاً راست میگوید یا نه، مکان مورد نظرش را نشان رفیقش مارک بدهد: کلبهای در کنار چشمهی آب گرم که حالا میتوانند دو حوضچهی چوبیاش را پر کنند، برهنه شوند و داخلش دراز بکشند تا فقط صدای جریان آب گوششان را پر کند، حلزونی را تماشا کنند که مقابلشان از سبزهای بالا میرود و برای این کار به اندازهی کل روز وقت دارد. قبل و بعد از این، چیزی نیست جز دلشورهی زندگی روزمرهی شهری، گرفتاریهای شغلی و مناظرههای رادیویی بر سر دعوای جمهوریخواهان و دموکراتها در انتخابات بعدی. موقعیت مرکزی اما همین کلبه است و لحظهای که مارک سرش را روی چوب میگذارد، چشمانش را میبندد و به صدای آب گوش میدهد.
شاید همین بیزاریها، دلزدگیها و خستگیهاست که ویندی را در ویندی و لوسی وادار کرده از خانهاش و خانوادهاش فرار کند، خودش را آوارهی شهری غریب کند تا مجبور شود با نگهبان جلوی ساختمان، پلیس، مکانیک، آدمهای مرکز نگهداری از سگهای گمشده و رهگذران غریبه سرو کله بزند، عاقبت، همه چیزش را رها کند و با کولهپشتی و یک کیسهخواب پناه ببرد به واگن یک قطار باری که بنشیند و جنگلی را تماشا کند که مقابل چشمانش میگذرد. بیآنکه خودش و ما بدانیم قرار است به کجا برود.
شاید برای پاسداری از همین لحظات، همین موقعیتهاست که جاش در تحرکات شبانه زندگی عادیاش را رها کرده، رفته در مزرعهای کار میکند که با سرپیچی از روشهای کشاورزی صنعتی اداره میشود، و حالا دینا و هارمون را همدست خودش کرده تا نقشهاش برای منفجر کردن یک سد عظیم را عملی کند. طغیانی که کنترل کردن تبعاتش آسان نخواهد بود.
اما دغدغههای مضمونی کلی رایکارد و همکار نویسندهاش جاناتان ریموند نیست که به این فیلمها اهمیت و اعتبار میدهد. مهارت خانم رایکارد در حذف بسیاری از موقعیتهای متداول در درامهای مشابه، و مکث غیرعادی و بیش از حد بر موقعیتهایی که کمتر ممکن است ببینیم، باعث شده تماشای فیلمهایش پیش از هر نتیجهگیری محتوایی، به یک تجربهی زیباییشناسانهی عمیق تبدیل شوند. رایکارد جسارتی عجیب دارد در نشان ندادن چیزهایی که همیشه انتظار داریم ببینیم. فیلمهایش از جایی شروع میشوند که انگار چند سکانس بعد از نقطهای است که انتظار داریم زمینهی اولیهی وقایع را ببینیم، جایی هم تمام میشوند که هنوز آماده نشدهایم با دنیای فیلم وداع کنیم. به همین دلیل است که معمولاً تیتراژ پایانی فیلمهایش آغاز تلاش ذهنی ما برای پر کردن وقفههای روایی است که حذف شده. وقفههایی که روایت نشده و حالا مطمئن شدهایم هرگز روایت نخواهد شد.
این استراتژی رایکارد در کارگردانی هم هست. اصراری بر استفاده از شات و ریورسشاتهای متعارف یا گنجاندن همهی پلانهای لازم برای توصیف یک کنش ندارد، در عوض مثل همین اولین گاو، با تکرار یک کمپوزیسیون و مکث بر آن، به دستاوردی چشمگیرتر میرسد. مثل اولین نمای دونفره از فیگوویتز و مرد چینی در کلبهی جنگلی: فیگوویتز در جلوزمینه دارد کفپوش خانه را میتکاند و مرد چینی بیرون خانه، در عمق قاب هیزم میشکند. یک کمپوزیسیون استوار در قاب مربع که چند بار تکرار میشود، از جمله در انتهای فیلم، جایی که چینی در انتها از عمق قاب پدیدار میشود، پیش میآید و فیگوویتز مجروح را با خودش میبرد، دوربین میماند داخل خانه، از همان دیدگاه قبلی میبینیم که هر دو میروند و دور میشوند، قطع میشود به جوانک اسلحه بهدست که مراقب است و از دور تعقیبشان میکند. از نظر کارگردان، توضیح بیشتری لازم نیست. قرینهسازیهای میزانسن، خودش توضیح میدهد که اولین گاو دربارهی چیست.
امتیاز از ۵ ستاره: ★★★ ½
این همه تعریف و تمجید از فیلم معمولی را بگذاریم به پای کمبود فیلم متوسط در سال.
به نظر من فیلم در حد یکی از قسمت های خوب سریال قصه های جزیره و تلفیقش با روزی روزگاری ست.
روایت ساده و شخصیت پردازی ساده و دوربین درخدمت روایتش بیشتر به قسمت اول یک سریال تلویزیونی می مانست.
فقط میتوانم پیشنهاد کنم فیلمها را با دقت بیشتری تماشا کنید. ضمنا کلماتی مثل «روایت ساده»، «شخصیتپردازی ساده»، «دوربین در خدمت روایت» و «سریال تلویزیونی» نه حسن یک فیلم محسوب میشوند نه عیبش