قهوه و سیگار ـ ۸
با این كه آقای نوری دوباره قاعدهی بازی را به هم زده، بعد از قطع یكجانبهی مباحثه و اعلام خداحافظی، بار دیگر به موضوع رجوع كرده و اشارههایی به بحث قبلیمان كرده، اگر اجازه دهید من فعلاً روند جوابیهنویسی را متوقف كنم و بحث ناتمام خودم را به پایان برسانم. بهتر است ابتدا مباحث قبلیمان را به نقطهی مشخصی برسانیم و اگر لازم شد، بعداً نگاه دوبارهای به بحث خشونت و تأثیر آن بر سینمای امروز بیندازیم.
در پایان یادداشتم دربارهی فیلم خون ریخته خواهد شد، گفتم كه ساختار نامتعارف این فیلم خویشاوندیهایی با لحن و روایت غریب چند فیلم دیگر سال گذشته دارد و مثلاً میتوان در قدیمیها جایی ندارند، كشته شدن جسی جیمز به دست رابرت فورد بزدل و یكی دو فیلم دیگر هم نشانههایی از این تجربهگرایی غیرعادی را مشاهده كرد كه میتواند نشانهی رواج سلیقه و لحن جدیدی در سینمای امروز به حساب آید. چرا كه این فیلمها نه تنها به عنوان محصولاتی غیرعادی مهجور نماندهاند، بلكه در صدر فهرست فیلمهای جایزهبردهی سال گذشته هم قرار گرفتهاند، و اغلب صاحبنظران در كشورهای مختلف و در مجامع متفاوت آنها را تحسین كردهاند.
فیلمهایی دشوار و دیریاب
با این حال، این چند فیلم، آثار سهل و ساده و همهفهمی نیستند. ساختمان بصری و روایی دشوار و دیریابی دارند كه درکش بهخصوص برای ما پیچیده و سختتر از دیگران به نظر میرسد. به این دلیل كه آن بخش از جامعهی سینمایی ما كه در سالهای اخیر نیاز به تحول و آموختن از سینمای روز را احساس كرده، تازه در حال فراگرفتن قواعد روایتگری متعارف است و همین كه بتواند یك داستان را طبق چارچوبهای مرسوم و رایج در سینمای جهان، سازمان بدهد و درست اجرا كند، به توفیق مهمی دست یافته است.
در حالیكه به نظر میرسد سینمای دنیا دارد از آن قواعد مشهور و مقبول عبور میكند و به تلفیقی از ساختار مینیمالیستی سینمای تجربی با روایتهای ایدهمحور سینمای ضدپیرنگ میرسد كه تأثیرگذاریاش را بیش از آنكه بر نقاط عطف، چرخشهای ناگهانی و رسیدن به نقطهی اوج در روایت استوار كند، بر فضاسازی بصری و تأكیدات انتزاعی بنا میكند.
به همین دلیل تصور میكنم فیلمی مثل قدیمیها جایی ندارند یا همین خون ریخته خواهد شد در محافل سینمایی ما، و در تطبیق با قواعد فراگرفتهشده در اینجا هنوز دركنشده باقی ماندهاند، و اگر پشتوانهی جوایز و تحسینهای جهانی را نداشتند و مثلاً در یك شرایط فرضی، بدون این پسزمینه و بدون تیتراژ نمایش داده میشدند، چه بسا به عنوان فیلمهایی عجیبوغریب و نهچندان موفق ارزیابی میشدند.
همچنان كه تا همین لحظه هم نوشتههای اریژینال مؤثر و خواندنی دربارهی این چند فیلم بسیار اندك است و دریافت دست اولی در آنها مشاهده نمیشود. تصور میكنم سینمای روز دنیا در حال تجربه كردن لحن متفاوتی است كه اگر دیر بجنبیم، شاید نمونههای جدیدتر برخاسته از این تجربههای تازه را اساساً درك نكنیم، و تلاش كنیم آنها را بیهوده در چارچوب همان سینمای داستانگوی متعارفی كه تا حدی میشناسیم، معنا كنیم.
یک فیلم صدوشصت دقیقهای با ساختاری نامتعارف
كشته شدن جسی جیمز به دست رابرت فورد بزدل فیلمی است كه به همین حوزه از سینما تعلق دارد. نمیشود تماشایش را به همه توصیه كرد و مطمئن بود كه هر كسی از آن لذت خواهد برد، اما اگر حوصله كنید و این فیلم صدوشصتدقیقهای با ساختار بسیار غیرعادیاش را تا انتها تماشا كنید، ناچارید اعتراف كنید كه یكی از استثناییترین فیلمهای زندگیتان را دیدهاید.
از آن دسته فیلمهاست كه سایهی سنگین مؤلف را در تمام طول فیلم احساس میكنید؛ فیلمساز با تدابیر غلیظ فرمالیستیاش، حضورش را به رخ میكشد و میخواهد لحن ویژهی خودش را بر روایت محزون چگونه مردن یك اسطورهی غرب وحشی مسلط كند. فیلم، داستانی به معنای متداول تعریف نمیكند. همهی داستان همان است كه در نام طولانی فیلم خلاصه شده: كشته شدن جسی جیمز معروف و مقتدر به دست جوانك بزدل و حقیری به نام رابرت فورد. كل درام همین است و نقطهی اوج آن هم از پیش لو رفته؛ جسی جیمز كشته خواهد شد و هویت قاتلاش هم مشخص است.
بنابراین فیلم، قصد غافلگیر كردن تماشاگر از طریق چرخشهای ناگهانی در روایت را ندارد و نمیخواهد به او رودست بزند، بلكه میخواهد «كیفیت» این واقعه را نشان ما بدهد. آن چه مهم است نمایش دقیق حالوهوای روزگار جسی جیمز و زمانهای است كه این واقعه در دل آن روی داده؛ بنابراین آن چه اولویت پیدا میكند رنگ و نور خانههاست و شكل اتاقی كه جسی جیمز در آن مینشسته، و رنگ گندمهای مزرعه و انحنای دشتی كه در آن نزدیكی است، و پیچیدن ابرها در دل هم و تفاوت شكل و رنگ آنها در هنگام طلوع و غروب آفتاب.
پردهبرداری از خشونتی پنهان
فیلمساز با این نوع فضاسازی، آفریدن تركیببندیهای غریب و بهرهگیری از موسیقی درخشان نیك كیو رنگ و طعم جدیدی به موقعیتهای آشنای فیلمهای وسترن داده (یا شاید بهتر باشد بگوییم از آنها آشناییزدایی كرده)، و جنبهی اسطورهای روبهرویی خیر و شر در وسترنها را از دل حواشی همیشگی این داستانها بیرون كشیده، عریان در مقابل ما قرار داده، با صبر و حوصله آن را برانداز كرده و درست و حسابی كاویده. به همین دلیل، خشونت پنهان وسترنها كه در نمونههای كلاسیك در زیر لایهای از خوشمشربی و گاه عاشقپیشهگی قهرمان پنهان میشد، در این جا بهتمامی آشكار شده و تیرگی بیسابقهای را بر فضای فیلم حاكم كرده.
فیلم، با آن گفتار متن معركهاش، مواجههی غریبی با تماشاگر دارد؛ ما را در موقعیتی شبیه به حاضران در مجلس روضهخوانی قرار میدهد: میبینیم كه قاتل لحظه به لحظه دارد به هدفاش نزدیكتر میشود و میدانیم كه قتل ناجوانمردانهای رخ خواهد داد، چیز پنهانی وجود ندارد، اما روند وقایع، مضطربكننده و دلشورهآور است. انگار امیدواریم كه این موجود حقیر نتواند از پس كار برآید و عرضهی كشتن جسی جیمز را نداشته باشد.
موفقیت فیلمساز در تداوم این حسوحال است كه موجب میشود سكانس مركزی فیلم، یعنی خود صحنهی ترور تا این اندازه میخكوبكننده از كار دربیاید. این سكانس واقعاً یكی از بینظیرترین لحظاتی است كه در سینما خلق شده؛ شعر خواندن دختر جسی در محوطهی بیرونی خانه، لنگه كفش او كه در گوشهای افتاده، آن لحظهی جادویی كه جسی كمربند اسلحهاش را باز میكند و مثل جف كاستلو در پایان سامورایی به استقبال مرگ میرود، قرار گرفتناش در مقابل قابی كه میگوید میخواهد تمیزش كند و نگاهاش به انعكاس تصویر رابرت فورد در آن، كوبیده شدن سرش به قاب پس از اصابت گلوله، واكنشهای زی (همسر جسی) بعد از این كه از آشپزخانه به طرف اتاق میدود، آن نمای بستهی ویرانكننده از صورت پسربچه، و وارفتن رابرت فورد بر روی صندلی كه از بس تحت فشار بوده توان فرار كردن هم ندارد، موقعیتی را برای ما میآفریند كه بعید است تا آخر عمر فراموش كنیم.
واقعیت/ نمایش
آنچه پس از این روی میدهد، حیرتآورتر است: رابرت فورد به شهرت میرسد و شروع میكند به ترتیب دادن نمایشی برای مردم كه بازسازی همین موقعیتی به حساب میآید كه ما قبلاً با این همه جزئیات بینظیر دیدهایم. نمایش او هیچ جزئیاتی ندارد. رنگ و نور مصنوعی صحنه را دارد و در آن، چارلی (برادر بزرگتر رابرت) نقش جسی را بازی میكند كه مثل یك ابله، خودش را در معرض اصابت گلوله قرار میدهد و شرایطی مهیا میكند تا قاتل بتواند با اطمینان و تسلط او را به قتل برساند.
رابرت فورد ابتدا با ترتیب دادن این «نمایش»، مردم هیجانزده از شنیدن «خبر واقعی» قتل جسی را به تشویق خودش وادار میكند، اما وقتی مدتی میگذرد، هیجان مردم فروكش میكند و قیل و قال «واقعیت» به پایان میرسد، آن وقت «نمایش» رابرت دیگر هیجانانگیز نیست. قلابی به نظر میرسد. وجدان جمعی جامعه احساس میكند زود قضاوت كرده و یك جای كار ایراد دارد. به همین دلیل یكدفعه به شكل هماهنگی واكنش معكوس نشان میدهد، رابرت فورد را ترسو و پست و بزدل مینامد، و جسی جیمز را كه راهزن و یاغی و قاتل مشهوری بوده، در جایگاه یك قهرمان و اسطورهی قابل احتراممینشاند!درخشان نیست؟
من كه وقتی به این سكانسها رسیده بودم، از هیجان نمیتوانستم سر جایم بند شوم! در اواخر فیلم، سكانس عجیبی وجود دارد كه در آن گیتاریستی (كه نقشاش را به شكل كنایهآمیزی، خود نیك كیو بازی میكند) در یك كافه تصنیف عامیانهای را در مدح جسی جیمز میخواند. رابرت فورد كه به ضدقهرمان گمنامی تبدیل شده، در گوشهای از كافه نشسته و به گیتاریست تذكر میدهد كه جسی جیمز دو تا بچه داشته، نه سه تا، آن طور كه در متن آن تصنیف بیان میشود. اما دیگر چه اهمیتی دارد؟! تذكر رابرت فورد مضحك به نظر میرسد، چون جامعه تصمیمش را گرفته: «واقعیت» دیگر اهمیت ندارد؛ جسی قهرمان است و افسانه شده، و رابرت یك ترسوی حقیر فرض شده كه با دست لرزان، آدمها را بیسلاح و از پشت سر هدف گلوله قرار میدهد.
قضاوت عمومی تاریخ آغاز شده: «نمایش» رابرت فورد پذیرفته نمیشود و در عوض، «واقعیت» جدیدی خلق میشود كه تلاش او برای كشتن جسی و دزدیدن شهرت او را پست و رذیلانه میداند، و جسی را با وجود همه جنایتهایش دلاور و نیكوكار میخواند. در نهایت به آنجا میرسیم كه یكی از آدمهای همین جامعه، زنده بودن رابرت را هم تحمل نمیكند و او را میكشد، در حالیكه «هیچ ستایشی نصیب او نخواهد شد، هیچ عكسی از جنازهی او فروخته نخواهد شد، هیچكس در خیابانها زیر باران جمع نخواهد شد تا تشییع جنازه او را تماشا كند، هیچ زندگینامهای از او منتشر نخواهد شد، هیچ بچهای نام او را بر خود نخواهد داشت، و هیچكس هیچگاه پولی پرداخت نخواهد كرد تا در اتاقی بایستد كه او در آن بزرگ شده».
ویرانكننده نیست؟ و تازه وقتی حسابی به فیلم فكر كنید، دستتان میآید كه خود فیلمساز بر خلاف اجرای صحنهای زمخت رابرت فورد، «نمایش» با شكوهی تدارك دیده تا به «واقعیت»، رنگی از همان افسانهی مقبول و پذیرفتهشده در تاریخ را بزند.
این از آن فیلمهاست كه حالا حالاها جای كار دارد. تا مدتها میتواند ذهنمان را مشغول كند و مغزمان را متلاشی كند از بس كه از خودمان میپرسیم بالأخره «واقعیت» چیست؟
امتیاز از ۵ ستاره: ★★★★
فیلم زیبایی ست من هم اول برام جالب نبود که داستان از اول لو رفته ولی باید تاپایان دید،فیلم که تمام شد دوباره از اول نگاش کردم
جا داشت یادی هم میکردید از کار راجر دیکنز بزرگ به خاطر فیلمبرداری خیره کننده
جالبه فیلمبرداری فیلم جایی برای پیرمردها نیست رو هم خودش انجام داده و برای هر دو فیلم در یک سال دو تا نامزدی اسکار بهترین فیلمبرداری نصیبش شد
این یادداشت دربارهی همهی جنبههای فیلم نیست. اگر قرار بود تحلیل تکنیکی انجام بشه باید به کار راجر دیکینز هم پرداخته میشد. اما موضوع یادداشت چیز دیگری است
یک سؤال فضول مآبانه! 🙂
چرا به این فیلم چهار ستاره دادید؟ در واقع اینجوری بپرسم: چرا لایق پنج ستاره نبود از دید شما؟!
اختیار دارید. پنج ستاره رو نگه داشتم برای فیلمهای خیلی بزرگ. البته که میشه وسوسه شد و دست کم چهار ستاره و نیم رو به این فیلم داد. خساست کردم