بهتره به سال زنگ بزنی ـ آخرین فصل
سومین اپیزود از فصل ششم بهتره به سال زنگ بزنی با لانگشات بیابانی شروع میشود که کف زمینش را شاخههای جداشده و ساقههای خشک پر کردهاند. دوربین شروع میکند به حرکت، نزدیک میشود به تکههای جداافتاده و خشکِ درختان که روی زمین پراکندهاند و حالا که در نمای درشت نگاهشان میکنیم به فسیلهای دورانی سپریشده میمانند. خلل و فرج داخل چوب و درهمآمیختگیشان، شبیه پیکر بهجامانده از حیواناتی است که شاید پس از نبردی سهمناک بر خاک افتادهاند، سالها گذشته، نشانی جز نیستی در پیکرشان به چشم نمیآید.
اما این همهی ماجرا نیست؛ جلوتر میرویم، به یک گیاه سبز میرسیم. دوربین مکث میکند، سرش را بالا میآورد، چند گل کوچک آبیرنگ روی این گیاه زندهاند. عجب! موجود زندهی کوچکی وسط این برهوت جداافتاده از حیات.
باران شروع به باریدن میکند. دوربین عقب میکشد و میایستد، لحظهای باران را میبینیم و میشنویم.
اما این همهی ماجرا نیست، کمی عقب میآییم، چند قدم دورتر از آن گلهای آبی، تکه شیشهی شکستهای روی خاک افتاده، زیر گل و لای پنهان شده، صدای چکیدن آب روی شیشه را میشنویم، چند قطره باران در فرورفتگی شیشهی کوچک جمع میشود، تلألوِ خفیف نوری را دارد که از پشت ابرها میتابد.
حالا به گذشته میرویم، چند ماهی، شاید هم چند سالی پیشتر، تا سردربیاوریم این تکه شیشه اینجا چه میکند، در چند قدمی آن گلهای آبی. وسط بیابانی خشک که حالا دارد تَر میشود.
دو اپیزود اول فصل ششم دیدنی بودند، اما اپیزود سوم بازگشت درخشانی است به خمیرهی منحصربهفرد این سریال و همزادش برکینگبد. همان تیرگی. همان طعم تلخِ مستأصلکننده. همان برآشوبندگی که باعث میشود هر اپیزود در پایانش تمام نشود، بلکه تازه شروع کند به زندگی در ذهن تماشاگر.
چه غریب است دنبال کردن سرنوشت آدمی که از قعر آن تانکر غولپیکر وسط بیابان، از دل آن مایع لزج سیاهرنگ، چنان مشتاقانه و سمج به زندگی برمیگردد تا برسد به تکه شیشهای که وسط بیابانی دیگر از او به یادگار میماند.
و سرانجامِ قصهی جیمی مکگیل
بهتره به سال زنگ بزنی به پایان رسید، با چند اپیزود فوقالعاده و چند اپیزود معمولی، اما آخرین فصل، درمجموع آنقدر که انتظارش را داشتم شگفتزدهام نکرد، که البته دچار تردیدم توقعم بیش از حد بوده یا این فصل واقعاً آن چیزی نشده که انتظارش را میکشیدیم.
مشکل اصلی این است که فصل آخر، فقط یک «جمعبندی» به نظر میرسد و نه چیزی بیشتر. میدانم بیانصافی است که بگوییم «و نه چیزی بیشتر»، اما موقع تماشای همهی اپیزودها حواسم بود که مشغول جمعبندی دستمایههای فصلهای قبل شدهایم. خب ایرادی ندارد، هر سریال چند فصلی، باید در فصل آخر جمعبندی کند و همه چیز را به نتیجه برساند، ولی کافی است به یاد بیاوریم مثلاً در برکینگ بد این جمعبندی ترکیب شده بود با گسترش دستمایهها و عمیقتر کردن آنها. فصل آخر برکینگ بد هرچه به پایان نزدیکتر میشد بهشکل درخشانی هم تعلیق برای تعیین تکلیف بحرانهای اصلی را تشدید میکرد، هم فاش میکرد والتر وایت واقعاً کیست، دغدغهی آدمهای سریال چیست و مسئلهی اصلی کل درام چه بوده. بنابراین هم قصه به نتیجه رسید، هم شبکهی تماتیک اثر کامل شد.
اما فصل آخر بهتره به سال زنگ بزنی اندکی آشفته و چندپاره به نظر میرسد. گذشته از اپیزود سوم که تکاندهنده بود و تکلیف یکی از شخصیتهای اصلی (ناچو) را مشخص کرد، بقیهی اپیزودهای ابتدایی، موش و گربه بازی لالو را زیادی طولانی کرد تا به آن شلیک بهتآور شبانه برساند. تصمیمهای کاراکترها بهقدر کافی متقاعدکننده نبود، اکشن سکانسها سطح بالایی نداشت و درگیریها قابل پیشبینی به نظر میرسید. ایدهی دفن قاتل و مقتول کنار یکدیگر البته که بهیادمان خواهد ماند ولی ظرافت ایدههای فصلهای پیشین را نداشت. «منظور» سازندگان توی چشم میزد.
بعد از حذف لالو و هاوارد، کیم هم بهسرعت از داستان کنار گذاشته شد تا بتواند بعداً نقشی اساسی در پایانبندی بر عهده بگیرد. در غیبت او، خلأ چشمگیری اتفاق افتاد، چند اپیزود کمرمق دیدیم تا بالاخره در دو اپیزود آخر مشخص شد سازندگان حواسشان بوده کنش اصلی را باید جذابترین شخصیت کل کار مرتکب شود: کیم با وجود دوری از سال، خواسته ناخواسته باعث چرخشی مبنایی در شخصیت او و آخرین تصمیمهایش میشود.
حالا میتوانیم مطمئن باشیم وینس گیلیگان و پیتر گولد یک الگوی مرد ـ زن قابل مقایسه در این دو سریال طراحی کردهاند: در برکینگ بد ترکیب والتر وایت ـ اسکایلر به رستگاری مرد نینجامید چون زن، توانایی درک ابعاد هیولایی را نداشت که کنارش رشد میکرد، اما در بهتره به سال زنگ بزنی ترکیب جیمی مکگیل ـ کیم وکسلر عاقبت به رستگاری مرد انجامید چون زن، خودش یکی از عوامل رشد این هیولا بود و جایی فهمید، از ترکیب دونفره کنار کشید تا هیولا آسیبپذیر شود و مجال بازگشت به قلمرو انسانیت برایش حفظ شود. انفعال اسکایلر به کنشگری کیم تبدیل شد تا سال گودمن بمیرد و جیمی مکگیل دوباره متولد شود. امکانی که برای هایزنبرگ مهیا نبود. برای او بازگشتی در کار نبود. اسکایلر زنی نبود که بیاید در سلولش بایستد، سیگار روشن کند و دستش بدهد. آن سیگاری که در آخرین لحظات دست به دست شد، عشق ـ بیماریِ مشترکی بود که کیم و جیمی را به هم وصل کرده.
بهتره به سال زنگ بزنی را با کاراکتر کیم وکسلر به یاد میسپاریم. این سریال در مقایسه با برکینگ بد بسیار زنانه است.