تاریکی، سریال رازآمیزی که علاقه دارد بینندهاش را درمانده و پریشان کند
سریال آلمانی تاریکی (Dark) که محصول نتفلیکس است و تا الان دو فصل از آن تولید و پخش شده، داستانی پیچیده، تو درتو و پر از جزئیات را روایت میکند. داستانی پر شخصیت و چندلایه که احتمالاً بهتر است در حین تماشا، یکی از این تختههای بزرگ اتاق کارآگاهها و بازپرسهای خبره را به دیوار وصل کنید، اسم هر کس، سن و سالش و شرایطش را یادداشت کنید تا بعداً حساب کنید ببینید هر کسی کجای کار است و قرار است در ادامهی وقایع با چه کسی برخورد کند.
تاریکی با این نقل قول از اینشتین شروع میشود: «تفاوت قائل شدن بین گذشته، حال و آینده، صرفاً نشاندهندهی تداوم یافتن یک توهم و اصرار لجوجانهی ما بر آن است»! و در ادامه، راوی میگوید که دیروز، امروز و فردا متوالی نیستند، بلکه در یک دایرهی بیانتها به هم متصلند. این جملات، آغازکنندهی اولین اپیزود سریال است، بنابراین ملاحظه میکنید که سازندگان از ابتدا علاقه نشان میدهند ایدهی مرکزی اثرشان را بر حمله به پایدارترین فرضیهی بشری بنا کنند: اعتقاد به خطی بودن زمان.
تاریکی از جهاتی یادآور سریال مشهوری است که عامل ابتلای بسیاری از تماشاگران سریالبین این سالها به دنبال کردن سریالهای فصلی است: گمشدگان یا همان لاست. این شباهت از دو جهت به چشم میآید:
اول اینکه در تاریکی هم با این موقعیت داستانی مواجهیم که آدمهای داستان مشغول زندگی روزمرهاند، واقعیت اطراف هم همان چیزی به نظر میرسد که برای هر کسی در هر نقطهی دنیا ملموس است، اما چند اتفاق عجیب، بهتدریج آنها را متوجه شرایط رازآمیزی میکند که هرچه پیش میرود بیشتر دچار این تصور میشوند که نکند یک واقعیت موازی هم در دنیا وجود دارد که معمولاً محاسبهاش نمیکنند. شخصیتها چنین وضع و حالی دارند و دچار این تردیدند که آیا ممکن است تعریف دیگری از واقعیت وجود داشته باشد که تاکنون فکرش را هم نکرده باشند.
داستان که پیش میرود، مشخص میشود این واقعیت موازی، بهشکل قابل توضیحی یک منشأ علمی و عینی دارد. مثل فرضیههای افسانههای کهن نیست که از ما میخواهند به دنیایی فانتزی سفر کنیم، بلکه واقعاً کسانی بر اساس دستکاریهایی در کمیتهای فیزیکی، واقعیتی متمایز اما امکانپذیر خلق کردهاند. این تقریباً همان ایدهی محوری لاست است. در آنجا هم حوادث مرموز و نامعقول، درنهایت به تجربهای علمی وصل میشدند و کسانی شبیه دانشمندان علوم جدید، مشغول دستکاری در زیربنای درک بشر از محسوسات شده بودند. هر دو قصه با علم سر و کار دارند، و ابزارهایی که واقعیت تازهای خلق میکنند.
شباهت دوم اما در شکل روایت، در شیوه و لحن تعریف وقایع است: در تاریکی هم مثل لاست، سازندگان ترجیح میدهند ما به چشماندازی از کل پلات دست پیدا نکنیم و با اطلاعات تقسیمبندیشدهی خودشان پیش برویم. هر اپیزود، اطلاعات تازهای به ما میدهد، اما خیلی زود میفهمیم حالا همین اطلاعات تازه، زمینهی ابهام بزرگتری را فراهم کرده. بعد از باز شدن هر گره، چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد که میفهمیم حالا موقعیت بغرنجتر شده و در پایان هر اپیزود، حس میکنیم از لحظهی شروع تماشا، کمتر میدانیم!
این البته که فرمول آشنای فیلمها و سریالهای رازآمیز (Mystic) است، اما این مورد کمسابقهای است که بعد از تماشای دو فصل از یک سریال هم نشود با اطمینان گفت مسئله دقیقاً چیست! این شیوه از روایت، با وجود لذتبخش بودنش، همان پاشنهی آشیلی است که میتواند کلافهکننده شود و درنهایت به آخر و عاقبت سریال لاست بینجامد که وقتی به پایان رسید، مشخص شد سازندگانش قبل از آنکه خودشان مطمئن شوند سر و ته این قصه چیست، تولیدش را شروع کردهاند. جی. جی. آبرامز و همکارانش چند سال تلاش کردند لذت ما از شگفتزدگی و مبهوتشدنهای مداوم را تشدید کنند تا شاید در گذر زمان راهی برای وصل کردن همهی جزئیات در فصل پایانی پیدا کنند، اما خب نشد و سریال به فرانکنشتینی تبدیل شد که سازنده، توان کنترل و مهارش را نداشت.
به همین دلیل، یکی از دشوارترین کارها این است که الان در میانههای تولید سریال تاریکی، در شرایطی که بهکلی نمیدانیم قرار است به کجا برویم، دربارهی کیفیتش نظر قطعی بدهیم. البته که کیفیت کار گروه تولید سریال تحسینبرانگیز است؛ انتخاب بازیگران (با در نظر گرفتن اینکه برای هر نقش، باید چند بازیگر انتخاب میشده تا در سنین مختلف، یک کاراکتر را بازی کنند) عالی انجام شده، صحنهپردازی، طراحی لباس و فضاسازی بصری قابل تحسین است، موسیقی درخشانی دارد و درمجموع، یک کلنجار فنی ـ تکنیکی دیدنی و کمنقص به حساب میآید. اما خب در سریالی با این حالوهوا، اصل مسئله این است که بدانیم آخرش قرار است چه بشود!
مشکل عمدهی سریال شاید در شخصیتپردازی است. آدمهای قصه بیش از آنکه در متن زندگی دیده شوند، درکشان کنیم، ما را همراه کنند و برایشان دل بسوزانیم، بخشی از یک پازل به نظر میرسند که سازندگان سریال، دائم انگیزهها و خواستههایشان را تغییر میدهند تا جای درستی در ساختار روایی پیدا کنند. آدمهایی که از دل همین قصه بیرون آمدهاند نه از دل زندگی.
ایدهی مرکزی هم فعلاً مشابهتهایی با فیلمهای کریستوفر نولان و سریالهایی مثل فلشفوروارد دارد. نه اینکه دقیقاً همان ایدهها را تکرار کند، منظورم حالوهوای مشابه است و اتمسفری قابل مقایسه. اما تاریکی این ظرفیت را دارد که راهش را از همهی آنها جدا کند و به مسیری تازه برود، به این شرط که طراحانش به یک پایان قطعی فکر کرده باشند و دقیقاً بدانند قرار است تماشاگرشان را از دل این تاریکی به کجا راهنمایی کنند.
اسم سریال هم ارجاعها و دلالتهای متنوعی دارد؛ هم به یک غار تاریک اشاره دارد که لوکیشن مهمی است و محل شکلگیری اصلیترین وقایع قصه، هم به یک تودهی سیاه که آدمها را در خود میکشد و به دوران تاریخی دیگری منتقل میکند، هم به نوعی تاریکی و تباهی که درون بعضی کاراکترها را احاطه کرده، هم به جملهی مشهور نیچه که: چون دیری در مغاکی (حفرهای عمیق و تاریک) بنگری، آن مغاک نیز در تو خواهد نگریست.
فصل سوم تاریکی احتمالاً در تابستان آینده آمادهی پخش خواهد بود.
امتیاز فصل اول و دوم از ۵ ستاره: ★★★★