متری ششونیم ـ سعید روستایی
۱
متری ششونیم البته که دیدنی است، جذاب و در لحظاتی نفسگیر. برایش فکر شده، زحمت کشیده شده و وقت صرف شده. بازیها درگیرکننده است و درست و تمرینشده. میزانسنهای شلوغ و دشوار فیلم خوب طراحی شدهاند، فضا میسازند و لحظات کمتر دیدهشدهای خلق میکنند. شتابزدگی و سرهمبندی در فیلم دیده نمیشود و چه خوب که چنین فیلمی بفروشد. برایش خرج شده، پشت صحنهاش کار شده، تماشاگر را دست کم نگرفته، چه خوب است که تماشاگر هم چنین فیلمی را دست کم نمیگیرد. از نظر تکنیکی هم قدمی است رو به جلو برای کارگردان، مدیر فیلمبرداری و بقیهی عوامل.
۲
متری ششونیم البته میتوانست کمی متواضعتر باشد در اجرا. کمی ظریفتر. واضح است که روستایی بعد از غرغرهایی که اغلبش رنگ حسادت داشت، خواسته ثابت کند موفقیت فیلم اولش تصادفی که نبوده هیچ، استعداد و تواناییاش خیلی بیشتر از اینهاست. خواسته رو کم کند. خواسته نشان دهد نه تنها بلد است پلانهایش را تر و تمیز به هم بچسباند بلکه میتواند سکانسهای شلوغی را کارگردانی کند که نه تنها غلط دکوپاژ ندارند بلکه هماورد میطلبند. نه تنها میتواند راکورد بازی پیمان معادی در پلانهای طولانی را کنترل کند بلکه میتواند ما را شگفتزده کند بابت اینکه چنین موقعیتهای یکدستی در چندین روز متفاوت فیلمبرداری شده. واضح است که خواسته تفاوت فیلم اول و دومش از جهت تکنیکی همانقدر مخاطبش را متحیر کند که فیلم قبلیاش بهعنوان یک «فیلم اول» غافلگیرکننده بود. در همین مسیر، بقیهی عوامل هم دارند تلاششان را «نمایش» میدهند. از هومن بهمنش گرفته تا گروه بازیگران که حاصل کارشان بیشک تأثیرگذار و تحسینبرانگیز است اما چندان فروتنانه نیست. رو به ماست. به قصد وادار کردن ما به تحسین. این فیلمی است که دوست دارد بهشدت تحسین شود.
۳
متری ششونیم در بیشتر سکانسهایش فیلم کلوزاپ است. نه بهمعنای فنی تکنیکی، بلکه بهمعنای دراماتیکش. قصهی یک پلیس و یک تبهکار است. بازی موش و گربهی این دو تا، و ما میخواهیم بدانیم زور کی میچربد. اتمسفر در خدمت باورپذیرشدن این دوتاست. بقیهی شخصیتها و موقعیتها فقط هستند که این دو آدم برجسته شوند. اولش فکر میکنیم اصل قضیه، دستگیرشدن ناصر خاکزاد است اما وقتی میبینیم داخل زندان هم دارد سرکشی میکند، اقتدار پلیس قصه هم کمی سست شده، موقعیت درگیرکنندهتر از قبل میشود. درخشانترین لحظات فیلم همانهاست که بر مبنای الگوی مچانداختن پلیس کلهشق با قاچاقچی کلهگنده در حضور تماشاگرانی که شامل معتادها و بقیهی پلیسهاست جلو میرود. زندان تبدیل به استادیومی شده که بقیه تماشا میکنند و این دو تا میخواهند روی همدیگر را کم کنند. اینها جلوی کادر، در نمای درشت، بقیه در حاشیه، کمی فلو. اما روستایی همزمان فیلمش را در لانگشات هم میسازد. باز هم معنای دراماتیکش را در نظر دارم؛ علاقه نشان میدهد از این جدال دراماتیک فاصله بگیرد، چون نگران است ما فکر کنیم فیلمش فقط همین است. بنابراین میآید کمی عقب میایستد، از آن کلکل دور میشود تا به ما یادآوری کند وضع خانوادگی معتادها وخیم است، شرایط زندگی پلیسها دردآور است، همه گرفتارند، حتی خود ناصر خاکزاد یک قربانی است چون شرایط سخت اجتماعیاش او را وادار کرده قاچاقچی شود تا بتواند خانوادهاش را از منجلاب بیرون بکشد، اما حالا خانوادهاش قربانی بزرگتری است و اصلاً برویم عقبتر، برویم دورتر و ببینیم که همهی جامعه درگیر و مبتلاست و این بازی دزد و پلیس به جایی نخواهد رسید، تا ابد ادامه خواهد یافت و راهحل را باید جایی بیرون از این موقعیت جستوجو کرد. خب اینها حرفهای بدی نیست ولی چرا یک فیلم باید همه چیز را بگوید؟ چرا باید جای ما تماشاگران بایستد؟ چرا زاویه دید ما را هم اشغال میکند؟ چرا اطمینان ندارد به ما تا خودمان این نتیجهها را بگیریم؟ چرا فقط کار خودش را نمیکند و به همان بازی موش و گربهی دزد و پلیسش نمیچسبد؟ چرا احساس میکند تعریف آن قصه کم است و باید همهی حرفها را زد؟ چرا خودش میخواهد خودش را توضیح دهد؟ دو لانگشات در فیلم وجود دارد که مصداق واضح همین رفتارند: یکی موقعی است که در اوایل فیلم معتادها را جمع کردهاند و بردهاند، کسی باقی نمانده، ما منتظریم ادامهی ماجرا را در ادارهی پلیس ببینیم، اما دوربین فیلمساز میماند در همان مخروبه تا تأکید کند غروب شده و محل زندگی اینها خالی مانده. دوربین عقب میکشد تا حال و هوای منطقه را با تأکید فراوان ببینیم. یک پلان مطلقاً زائد. یکی دیگر هم در انتهای فیلم داریم که دوربین بالا میکشد تا نشان دهد همهی شهر مبتلا به این درد است و قصه منحصر به آدمهایی نیست که دیدیم. یک پلان زائدتر از قبلی که البته باعث میشود تماشاگر عادتکرده به «جمعبندی»، نچنچ کند، بزند به بغلدستیاش و بگوید فهمیدی؟ نکته را گرفتی؟
۴
متری ششونیم با وفادار ماندن به قصهی دو تا آدم اصلیاش و کم کردن از تایم نیمهی دوم، میتوانست به فیلمی بهیادماندنی تبدیل شود. کاش روستایی بتواند در ادامهی مسیر، خودش را از مرض فراگیر سینما و تلویزیون ایران دور کند: قصههای خوب هرچهقدر هم که کوچک به نظر برسند، در گذر زمان، مثل فنر در ذهن تماشاگر باز میشوند و وسعت مییابند. تماشاگر بهطور غریزی میداند که موقعیتهای داستانی، فراگیرند. محدودیت ندارند. لازم نیست فیلمساز، همزمان با قصه تعریف کردن این را تذکر دهد. لازم نیست نگران تفسیر قصهاش باشد. قصهای که متمرکز شده بر جدال قهرمان و ضدقهرمان، نباید دسترنج خودش را هدر دهد. اساساً لزومی نداشت فیلمساز، نگران نشان دادن ور دیگر ناصر خاکزاد شود. شاید یک دیالوگ کافی بود. یک اشاره. نه اینکه یک سوم پایانی، صرف نمایش مظلومیت ضدقهرمان قصه شود. این رویکرد، ذاتاً تناقض میسازد. فیلمی که دوست دارد به این نقطه برسد نباید در نیمهی اول، با آن دقت، قواعد یک فیلم پلیسی را دنبال کند با آن نوع دکوپاژ که در سکانس دستگیری ناصر خاکزاد میبینیم. یک مثال برای اینکه شکل درست این نوع روایت را نشانمان دهد، فیلم مخمصه (مایکل مان) است: دزد و پلیس درنهایت باید مقابل هم قرار بگیرند و یکی ماشه را بکشد گرچه در پسزمینهای به وسعت فرودگاه شهر. وقتی قصهی این دو تا را تعریف میکنیم باید با همان، فیلم را ببندیم. تماشاگر، خودش در طول ماهها و سالها مابهازاهای واقعی را مییابد و نتیجهگیریهایش را میکند.
امتیاز از ۵ ستاره: ★★★
با خواندن یادداشتتان (البته این یادداشت را برای بار سوم است که می خوانم) سر ذوق آمدم. مثل همیشه. اینکه هرگز دنبال فخرفروشی های تئوریک نیستید و سعی می کنید با زبانی ساده و البته از نظرگاه دقیق و پرجزئیاتتان، جهان فیلم (یا هر جهانی که درباره اش می نویسید) را برای مخاطب باز کنید و به شکلی جذاب پیش چشمانش قرار دهید. «متری شیش و نیم» را بار اول روز اول فروردین ۱۳۹۸ در سینما ساویز کرج دیدم. آن روز نه تنها اولین روز سال برای من، بلکه اولین بار «تنهایی سینما رفتنم» بود. طی سال ها همیشه دوست داشتم برای فیلمی به سالن سینما بیایم که ارزش دیدن داشته باشد. و آن بار اول، به شکل ترسناکی با من ماند. موقع تماشای فیلم در سالن خالی، احساس می کردم که من هم مانند آدم های فیلم (از دزد و قاچاقچی تا قاضی و پلیس) داخل زندانی گیر افتاده ام که نه راه فراری دارد و نه حتی روزنه ای برای نفس کشیدن. هنوز یادم نمی رود که روزهای بعد از تماشای فیلم با چه حالی در خیابان ها قدم بر می داشتم. این که شب ها نمی توانستم پلک هایم را روی هم بگذارم. همۀ این ها باعث شد که برای بار دوم به دیدن فیلم بروم. و این بار فیلم مقابل چشمانم پودر شد. هنوز لحظات جذابی داشت ولی آن وحشت و هراس بار اول… تنها خاصیت بار دوم این بود که بعد از گذشت چند روز از دیدار نخستین، شب توانستم راحت بخوابم. در خیابان ها هم راحت قدم می زدم. فهمیدم قضیه آن قدرها هم جدی نیست. و «متری شیش و نیم» برای بار سوم، دیگر «هیچ» چیزی برای رو کردن نداشت. بعدها به شکل معکوس «ابد و یک روز» و «مغزهای کوچک زنگ زده» را دیدم (قطعا هیچکدام تاثیر بار اول «متری شش و نیم» را نداشتند). و هردو در دیدارها مجدد رنگ باختند (حتی «رد خون» و «شبی که ماه کامل شد» هم کم و بیش همین طور بودند و حدس می زنم «شنای پروانه» هم از همین طایفه است هرچند مهدویان را برتر از همۀ این فیلمسازها می دانم). برایم عجیب بود که مگر می شود دو بار دیدن یک فیلم در زمانی کوتاه این قدر با هم متفاوت باشد. حالا دلیلش را می دانم. همه شان می خواهند «نمایش» دهند. می خواهند توانشان را به رخ بکشند. دنبال ساخت «جهانی» پر از جزئیات متواضعانه که مخاطب در آن تجربه کند و غرق شود، نیستند. و با عرض معذرت فکر می کنم «توانش» را هم ندارند. ممنون که من را به پاسخ رساندید.