قهوه و سیگار ـ ۱۳
یكی دو شب پیش عشق در بعدازظهرِ بیلی وایلدر را دیدم. فیلم، بعد از پنجاه سال هنوز خوب است و بامزه، پر از لحظات مفرح و موقعیتهای غیرمنتظره. ادری هپبرن میدرخشد و احتمالاً یكی از دو سه بازی درجه یك كل كارنامهاش متعلق به همین فیلم و همین كاراكتر است.
اما چیزی كه در طول تماشا بهشدت متعجبم كرد، حضور گری كوپر در آن طرف ماجراست. گویا قبلاً دیگران هم این عیب را دیدهاند و در جاهایی گفته شده كه گری كوپر تناسب چندانی با نقش فرانك فلانگان ندارد. اما بهنظرم مشكل حادتر از آن است كه به سادگی بگوییم عشق در بعدازظهر فیلم خوبی است كه معایبی هم دارد، و مهمتریناش حضور گری كوپر در این نقش است كه پس از آن كه كری گرانت پیشنهاد وایلدر را رد كرد، جایگزین او شد. این مشكل آنقدر جدی است كه من تا انتهای فیلم از تماشای حركات گری كوپر، همچون استخوانی كه در گلویم گیر كرده باشد، زجر میكشیدم!
کازانوا با پروندهای سیاه
قضیه این است كه این كاراكتر طبق توصیف فیلمنامه، یك زنبارهی تمامعیار است: مرد خوشپوش و جذابی است كه با ترفندهای منحصر به فردش زنان را به خود جلب میكند و بعد، ناگهان ناپدید میشود و به سراغ بعدی میرود، به همین دلیل در سراسر اروپا و حتی دیگر قارهها پرونده دارد، و صفحات بسیاری در شرح فریبكاریهایش سیاه شده است. تنوعطلبیاش باعث شده كه دائم در سفر باشد و به زنانی كه منتظرش میمانند وعدهی بازگشت بدهد و به محل زندگی نفر بعدی برود. تصور كنید مردی كه چنین قابلیتهایی دارد باید چه كازانوای خوشتركیب و دلفریبی باشد.
حالا در آن طرف ماجرا یك دختر بسیار جوان و سادهدل را داریم كه با پدرش كه كارآگاه منظم و دقیقی است زندگی میكند، به كلاس موسیقی میرود و در خانه، با ویولنسلاش تمرین میكند. داستان قرار است از آنجا آغاز شود كه این دختر جوان و ساده، یك دل كه نه، صد دل عاشق آن آقای دغلباز میشود و همهی وجودش را صرف این میكند كه توجه او را به خودش جلب كند.
حالا بازیگران این دو نقش را تصور كنید: در یك طرف، ادری هپبرن معصوم در اوج سادگی و ملاحت دخترانهاش، در سوی دیگر جناب گری كوپر پا به سن گذاشته با چین و چروك فراوان بر روی پیشانی، گونهها و چشمانی كه دیگر نشانی از آن جوان سر حال وسترنهای دههی چهل ندارد. ما باید باور كنیم كه این دختر زیبا در اولین سالهای جوانیاش، از فرط علاقه به آن آقایی كه سه چهار سال دیگر میتواند نقش پدرش را در یك فیلم بازی كند، شیدا شده، خواب و خوراك ندارد و میخواهد پدر و خانهی امناش را رها كند و با او به آمریكا برود!
خب، حدأقل من نتوانستم این موقعیت را باور كنم و به همین دلیل تا انتها دلم به حال اینهمه شوخیهای بامزه و موقعیتهای جذاب فیلم سوخت كه كموبیش هدرشده به نظر میرسند. و دلم به حال گری كوپر هم سوخت كه با قبول چنین نقشی و بازی در مقابل ادری هپبرن، بیشتر پیرمردی هوسباز به نظر میرسد تا جنتلمنی دلربا، به همین دلیل آدم را حرص میدهد و دافعه ایجاد میكند.
سینمای امروز و توقعات ما
در طول تماشای فیلم داشتم به این فكر میكردم كه تماشاگران دوران كلاسیك ظاهراً تعریف دیگری از مقولهی «باورپذیری» در سینما داشتهاند كه گری كوپر را در این نقش پذیرفتهاند، با خیال راحت به تماشای فیلم نشستهاند و لذت بردهاند. حتی اگر بخواهیم دقیقتر شویم، به هر حال قبول كردن ادری هپبرن در نقش یك دختر فرانسوی كه قرار است نشانههای متعددی از فرهنگ دختران پاریسی را نشان ما بدهد هم چندان آسان نیست.
امروز نمیشود تصور كرد چنین نقشی را در یك كمدی رمانتیك، مثلاً به جای ادری توتو، مگ رایان بازی كند و در پاریس راه برود، به زبان انگلیسی حرف بزند و از ما بخواهد كه با تماشای او مشخصات دختران فرانسوی را دریابیم! ظاهراً سینمای امروز و توقعات ما خیلی تغییر كرده است!
امتیاز از ۵ ستاره: ★★★
یکی از بهترینهای سال؟
بنا به توصیهی امیر قادری كه معتقد است بهترین فیلم سال ۲۰۰۸ تا این لحظه در بروژ است، فیلم را از خودش گرفتم و دیدم. گویا به زودی پروندهای دربارهی فیلم منتشر میكند و مفصل به همهی جوانبش میپردازد، اما آنقدر كه به عقل من میرسد، فعلاً زود است كه بخواهیم در بروژ را یكی از بهترینهای سال بدانیم. اگر قرار باشد روال دو سال گذشته طی شود و در پایان سال، باز هم با تعداد قابل توجهی فیلم درخشان مواجه شویم، شاید در بروژ نتواند مقام بالایی در میان آنها كسب كند.
فیلم، البته دیدنی و قابل تحسین است و مایههای زیادی برای بحث و بررسی دارد: از یك طرف دربارهی یك شهر است، شهری به نام بروژ در كشور بلژیك كه معماری چشمگیر قرون وسطایی، و فضای دلانگیز و مسحوركنندهای دارد. این شهر با خیابانها و ابنیهی تاریخیاش قرار است محل وقوع رویدادهایی باشد كه سرنوشت نهایی سه كاراكتر اصلی داستان را تعیین میكند.
فیلمساز با مهارت موفق شده آنقدر كه لازم است به شهر بپردازد، یعنی هم شهر را معرفی كند و آن را به ناظری خاموش بر اعمال شخصیتها تبدیل كند، و هم از آن فاصله بگیرد تا فیلمش توریستی نشود و شخصیتها دیده شوند.
رو در روییِ دو مرد
دو شخصیت اصلی، در نیمهی اول فیلم بهخوبی معرفی میشوند: رِی (كالین فارل) یك جوان تندخو و عملگراست كه ترجیح میدهد وقتش را صرف ماجراجویی و لذتهای آنی زندگی كند، و كِن (برندان گلیسن) مرد میانسال پخته و آرامی است كه دوست دارد به تماشای آثار فرهنگی شهر برود، و سر فرصت و با حوصله در تاریخ سیر كند. تقابل این دو شخصیت كه تقریباً از هر جهت با هم تضاد دارند، مرا به یاد رو در رویی میلز (براد پیت) و سامرست (مورگان فریمن) در فیلم هفت انداخت، با این تفاوت كه در این جا با دو گنگستر طرفیم، و در آن جا با دو پلیس.
در هفت میلز یك پلیس تازهكار است كه عصبی، دستپاچه و عملگراست، حوصلهی تحقیق و تأمل ندارد و همیشه میخواهد به سرعت قال قضیه را بكند. سواد درست و حسابی هم ندارد و وقتی سامرست به او میگوید كه رد قاتل را فقط با مطالعهی برخی كتابهای كلاسیك از قبیل بهشت گمشده و كمدی الهی میتوان یافت، به نسخههای خلاصهشده و آسانخوان این كتابها مراجعه میكند و البته حوصلهی خواندن همانها را هم ندارد!
در اینجا هم رِی كه یك گنگستر تازهكار است، دنبال لذتهای متعارف است، پرسه زدن در شهر، رفتن سر صحنهی فیلمبرداری و سرك كشیدن در گوشههای مخفی شهر. حوصلهی «فرهنگ» را ندارد و این را به صراحت میگوید. اتفاقاً مثل هفت در اینجا هم خصوصیات درونی كاراكترها در بازیها نمایان است؛ كالین فارل مثل برد پیت ناآرامی میكند، تند تند حرف میزند و حركات اغراقآمیز سر و دست دارد، برندان گلیسن مثل مورگان فریمن خویشتندار و متین است، و عجلهای برای افشای دغدغههایش ندارد.
اینها همه كمك كرده كه دو سوم ابتدایی فیلم خوب پیش برود و فضای شهر در تركیب با خصوصیات كاراكترها، با همراهی موسیقی فوقالعادهی كارتر برول (آهنگساز همیشگی فیلمهای برادران كوئن) ذره ذره شكل بگیرد و ما را درگیر كند.
سومی از راه میرسد
اما حدود دقیقهی شصتوپنج یا هفتاد، قصه به نقطهای میرسد كه لازم میشود ضلع سوم داستان كه تا به حال فقط صدایش را شنیدهایم، وارد معركه شود و خودش به بروژ بیاید. از اینجا به بعد كه شخصیت هری (رالف فاینز) وارد داستان میشود، تعادل همهی اجزا دچار اختلال میشود، فیلم بهتدریج افت میكند و با رسیدن به تیراندازیهای نهایی، آدم اصلاً شك میكند كه فیلم را جدی بگیرد یا نه. از بس كه اتفاقات نامحتمل و باورنكردنی پشت هم ردیف میشوند، و ایدههای زمختی برای به ثمر رساندن داستان رو میشود كه نامناسبترینشان، خودكشی كِن و سقوطش از بالای برج است تا بتواند خطر حضور هری در شهر را به اطلاع رِی برساند، و باعث نجات جان او شود كه در نهایت هم تأثیری ندارد و چیزی را عوض نمیكند.
حیف از شخصیت خوب كِن و بازی عالی برندان گلیسن كه به پایانبندی در خور توجهی منجر نمیشود. برگشتن رِی به بروژ، و حضور هری در شهر هم غیرمنطقی و تحمیلی به نظر میرسد تا بشود هر سه شخصیت را به نحوی در كنار هم قرار داد، و مثلث تماتیك فیلم را كامل كرد. هری بیش از آن كه یك ضدقهرمان متفاوت و غیركلیشهای از كار درآمده باشد كه به اندازهی دو شخصیت دیگر توجه ما را به خودش جلب كند، به كاریكاتوری از یك قسیالقلب مجنون و مهارناپذیر تبدیل شده.
وقتی نكتهی كلیدی داستان و شخصیت رِی در اواسط فیلم آشكار شد، و فهمیدم آشفتگی و گریههای ناگهانیاش به دلیل قتل تصادفی یك پسربچه به دست اوست، انتظارم از فیلم خیلی بالا رفت و امیدوار بودم كه شخصیتها و مسائلشان عمیقتر شود، و تقابل درونیات سیاه و دغدغههای هولناك آنها با زیبایی شهری كه احاطهشان كرده، درام سنگین و نفسگیری بسازد كه حسابی حالم را جا بیاورد. ولی هر چه فیلم بیشتر جلو رفت، مشخص شد كه فیلمساز برای بستن انتهای فیلمش، به هفتتیركشیهای تكراری و درگیریهای متعارف متوسل شده و دستاوردهای دو سوم ابتدایی را به باد داده است.
گمان میكنم در بروژ با وجود همهی ارزشهایش، در نهایت، فیلم هدرشدهای باشد كه از منطق خودش تبعیت نمیكند، و آدمهای داستان را به سرانجام باورپذیری نمیرساند.
امتیاز از ۵ ستاره: ★★★