قهوه و سیگار ـ ۱۵
در این وقت از سال كه در میان فیلمهای روز، چیز دندانگیری برای تماشا پیدا نمیشود، بهترین موقعیت مهیاست تا سری به فیلمهای دیدهنشدهی دهههای گذشته بزنیم. فقط در این خلأ بین تمام شدن فیلمهای خوب سال گذشته، و نرسیدن فیلمهای سال جدید است كه فراغت داریم تا فیلمهای معتبر و تحسینشدهی سالهای دور را كه هنوز ندیدهایم، از میان دیویدیهای روی هم تلنبارشده بیرون بكشیم، و با كنجكاوی به تماشای فیلمی بنشینیم كه احتمال دارد كهنه، بیرمق و تاریخ مصرف گذشته به نظر برسد، یا ممكن است بهتر از آن چه انتظارش را داریم از آب دربیاید و ما را غافلگیر كند.
در معدود مواردی كه این غافلگیری اتفاق میافتد، حسابی به آدم خوش میگذرد، چون میفهمد كه گاهی اوقات میتواند از این كه دیر به دنیا آمده متأسف نباشد، خودش را مواجه با اثر بزرگی ببیند كه سالها پیش پدید آمده، در همهی این سالها موجود بوده، اما حالا در ملاقاتی خصوصی با ما انگار دارد دوباره متولد میشود و عظمتاش را به رخ میكشد. هیجانزده میشویم از این كه میبینیم گرد و غبار زمان بر روی اثر ننشسته كه هیچ، انگار حالا و در تماشای مجدد، خصوصیات دیگری متناسب با زمانهی ما پیدا كرده و از یك فیلم روز، تر و تازهتر و مؤثرتر جلوه میكند.
یكی از استثناییترین مواردِ تراكم خلاقیت
هفتهی گذشته از بین همین فیلمهای معتبر دیدهنشدهای كه كنار گذاشته بودم تا سر فرصت ببینم، مكالمه (فرانسیس فورد كاپولا) را برای تماشا انتخاب كردم؛ نتیجهی این انتخاب، یك غافلگیری درست و حسابی بود. فیلم، خیلی بهتر و كاملتر از آن چیزی است كه توقع داشتم. نبوغآسا و درخشان است، آنقدر که حتی اگر كسی آن را در فهرست ده فیلم برتر عمرش قرار دهد، نباید تعجب كرد.
مکالمه در سال ۱۹۷۴، همزمان با پدرخوانده ـ قسمت دوم ساخته شده، و باعث شده كه كاپولا در آن سال، به خاطر هر دو فیلم نامزد دریافت جایزهی اسكار شود. قطعاً این یكی از استثناییترین و نادرترین موارد تراكم خلاقیت در وجود یك هنرمند است! اصلاً قابل فهم نیست كه كسی بتواند در یك سال، دو فیلم بزرگ و بیرقیب در ابعاد پدرخوانده ـ قسمت دوم و مكالمه بسازد.
بیتردید، سال ۱۹۷۴ پربارترین سال حیات حرفهای كاپولا، و یكی از آن نقاط عطف غریب در كل تاریخ سینماست؛ تا به حال مجموعه فیلمهایی را كه در این سال ساخته یا نمایش داده شده، مرور كردهاید؟ نگاه كنید: محلهی چینیها (پولانسكی)، لنی (باب فاسی)، لانسلو دو لاك (برسون)، شبح آزادی (بونوئل)، سلین و ژولی قایقسواری میكنند (ژاك ریوت)، سر آلفردو گارسیا را برایم بیاور (پكینپا)، زنی تحت تأثیر (كاساوتیس)، مسافر (آنتونیونی)، آماركورد (فلینی)، پدرخوانده ـ قسمت دوم و مكالمه (كاپولا) و چهار پنج فیلم دیگر كه شاهكارهایی در حد اینها نیستند، ولی فیلمهای درجه یكی به حساب میآیند.
دود از كلهتان بلند نشده؟! واقعاً در آن سال، چه خبر بوده؟
این یک روز مثل دیگر روزها نیست
مكالمه (كه میتواند گفتوگو یا گفتوشنود هم ترجمه شود) با یك نمای هوایی از میدان شلوغ و پر رفتوآمدی در سنفرانسیسكو آغاز میشود. ابتدا چیز مشخصی نمیبینیم و در آن ازدحام، حركت یا آدم خاصی توجهمان را جلب نمیكند. فقط همهمه شنیده میشود، و تداخل صداهای مختلفی كه با هم تركیب میشوند و عنصر بارز و معنای بهخصوصی ندارند. وقتی تصویر ادامه پیدا میكند، حدس میزنیم این یك لانگشات تزئینی است برای آنكه نام عوامل فیلم بر روی آن حك شود، بعد به مكان دیگری برویم و داستان آغاز شود.
اما این تصویر قطع نمیشود، دوربین پایینتر میآید؛ هر كسی سرش به كاری گرم است. به نظر میرسد اوضاع كاملاً عادی است و مردم دارند اوقات فراغتشان را میگذرانند. اما كم كم متوجه میشویم چند نفر میدان را زیر نظر گرفتهاند و با برنامهریزی قبلی، دارند مأموریتی را دنبال میكنند. چه خبر است؟ یك گروه تروریستی میخواهد یك مقام یا چهرهی سیاسی را هدف قرار دهد؟ اینجا كه جز شهروندان عادی كسی نیست و همه دارند وقت میگذرانند. وضعیت، عادیتر از آن است كه بتوان انتظار داشت سر و كلهی شخصیتهای مهم سیاسی در این جا پیدا شود.
كمی كه میگذرد، میفهمیم هدف مشترك آدمهایی كه دیدهایم، ضبط صداست! ضبط صدا در این شلوغی؟ بله، درست وسط همین همهمه و سر و صدای متراكم و نامنظمِ رهگذران، عدهای آدم حرفهای با روشهای پیچیدهای مشغول ضبط صدای مكالمهی یك زن و مرد جوان هستند. زن و مردی كه با برنامهریزی قبلی، خودشان را در این ازدحام پنهان كردهاند تا ملاقاتی مخفی انجام دهند. ظاهراً عاشق و معشوقی هستند كه برای دیدار و گپ و گفت، مكانی امنتر از این میدان شلوغ پیدا نكردهاند.
همه چیز در همان میدان اتفاق افتاده
اما نجواهای عاشقانهی این دو نفر چه ارزشی دارد كه لازم است یک تیم حرفهای به سرپرستی هری كال (جین هكمن) این قدر خودشان را به دردسر بیندازند تا صدای آنها را ضبط كنند؟ نمیدانیم. خود هری هم نمیداند. او صرفاً دارد مأموریتی را در قبال دریافت دستمزد انجام میدهد. هری یك متخصص ورزیدهی استراقسمع است كه روشها و مهارتهای ویژهای در كارش دارد، و در ازای فعالیتهای مبتكرانهاش، دستمزد خوبی دریافت میكند.
اما معلوم نیست پولی را كه درمیآورد كجا خرج میكند، چون كمی كه پیش میرویم میفهمیم شغل او زندگی عادیاش را هم در انحصار خودش درآورده، و باعث شده كه یک زندگی مخفی و به شدت كنترلشده را در آپارتمانش تجربه كند. هری زن و بچه ندارد، با كسی مراوده ندارد، و كسی را به خانهاش كه به انواع سیستمهای امنیتی مجهز است راه نمیدهد. تنها همدمش ساكسیفونی است كه گاهی مینوازد، و دختری كه چند وقت یك بار، به شكل مرموز و پوشیدهای به دیدارش میرود!
زندگی هری به طور كامل با حرفهی عجیب و غریبش تركیب شده است. خب، حالا فكر كردهاید آن سكانس ابتدایی در آن میدان، مقدمهای برای شروع داستان و معرفی شخصیت هری بود، و كم كم به سراغ داستان اصلی میرویم؟ نهخیر، اشتباه كردهاید؛ همهی ماجرا در همان میدان اتفاق افتاده. همهی داستان همان است! تا آخر فیلم، مرتب به آن میدان و گفتوگویی كه در آنجا انجام شده بازمیگردیم، با مرور صداهای ضبطشده، موقعیت را بارها و بارها مرور میكنیم.
درخشانترین وجه ساختاری مكالمه كه جداً نبوغآمیز است، ساختار دایرهای آن است؛ آن لانگشات ابتدایی، نمایی تزئینی نبوده، و سكانس افتتاحیه، مقدمهای برای ورود به داستان زندگی هری كال نبوده: كل ماجرا همان است. همهی فیلم همان میدان است، شخصیت اصلی داستان ما هم در نسبت با وقایع همان میدان به ما معرفی میشود، و ابتدا، انتها، ظاهر و باطن داستان هم با آنچه در میدان گذشته نسبت دارد.
بنابراین ساختار بصری، ساختار روایی، ساختار صوتی و ساختار تماتیك فیلم در حركتی دایرهوار، آنقدر دور همین تك موقعیت میگردد و میگردد تا كامل میشود، و به پایان میرسد. تسلط كاپولا در نوشتن چنین فیلمنامهای، و سازمان دادن به تصاویر و طراحی ریتم مناسب برای آنها (با تدوین بینظیر والتر مرچ) خیرهكننده و غبطهبرانگیز است.
آن مغاک در تو چشم خواهد دوخت
فیلم در ساختار دایرهوارش از كلیاتی مبهم شروع میكند، و به جزئیاتی بسیار دقیق میرسد؛ از نمایی دور كه آدمها را مثل لكههایی متحرك نشان میدهد آغاز میكند، به تدریج به دو آدم مشخص میرسد، سپس، وارد گفتوگوها و دغدغههای آنها میشود، بعد، بر روی جملات مشخصی تأكید میكند، و در نهایت، به تكجملهای در میان انبوه حرفهای آنها میرسد كه اهمیت اساسی دارد: یك جملهی مشخص كه واضح هم نیست و با تلاش هری قابل شنیدن میشود.
هری تصور میكند كه حقیقت را یافته و ما نیز. بنابراین برای حفظ آن تا انتها مبارزه میكند. با آن نحوهی زندگی غریب و گنگستروارش كه مثل جف كاستلو در سامورایی، تنها و مخفیانه در خانهای بدون تزئینات متعارف سر میكند، همهی سعیاش را میكند تا حقیقت كشفشده از حریم خصوصی آن زن و مرد را لو ندهد. هر چه باشد، او در میانهی آن ازدحام و شلوغی، وارد خلوت عشاق شده، و رازی را فهمیده كه افشای آن میتواند به قیمت زندگی آن دو نفر تمام شود.
اما بالأخره طبق فرمول همیشگی این موقعیتها ـ از همان سامورایی گرفته تا لئون ـ حضور دختری در خلوتش او را آسیبپذیر میكند و راز بر باد میرود. اما آیا آنچه او به دست آورده، حقیقت است؟ غافلگیری درجه یکِ پایانی مشخص میكند كه حتی هری هم با آن همه ذكاوتش فریب خورده، نكتهی اصلی در هیاهوی آن میدان از او پوشیده مانده، و فیلمساز باز هم با رجوع به آن میدان، برگ دیگری از آستین بیرون میكشد: آن زن و مرد جوان، عشاق ساده و معصومی نیستند كه به نظر میرسند، بلكه هیولاهایی هستند كه دارند جنایتی را طراحی میكنند!
حالا فقط شوهر آن زن نیست كه قربانی شده؛ قربانی اصلی، خود هری است كه حریم خصوصی و خلوتاش بر باد رفته: تلفن خانهاش زنگ میخورد و او را مطلع میكند كه از این به بعد، زندگیاش تحت نظر است. حالا محدودهی كوچك خانهی اوست كه مثل اولین تصویر فیلم، تحت نظر قرار گرفته و هیچ حرف و حركتی در آن پنهان نخواهد ماند. تصویر نهایی فیلم كه آپارتمان درب و داغان و تكه پارهی هری را نشان ما میدهد، در اصل دارد حریم متلاشیشده و خلوت از دست رفتهی هری را تجسم میبخشد؛ هری خبر نداشته در مغاكی چشم دوخته كه به زودی، آن مغاك نیز در او چشم خواهد دوخت.
امتیاز از ۵ ستاره: ★★★★★