سینمای دنیا

هنرمندی که هم خلق می‌کند، هم نقد می‌کند!

چند دهه است که می‌دانیم قرار نیست فیلمی از فون‌تریر را راحت و آسوده، بدون شوک‌های بصری و روایی تماشا کنیم. از همان سال‌ها که اروپا را ساخته بود تا ایده‌های غیرمنتظره‌ای مثل رقصنده در تاریکی و داگ‌ویل و چیز مخوفی مثل ضدمسیح، همیشه می‌دانستیم که موقع تماشای فیلم‌های او قرار است گوشه‌ای کز کنیم!

سه‌نوازی در گام ماژور

تماشای سوگلی (یورگس لانتیموس) برایم غیرمنتظره بود. انتظارش را نداشتم. نمایش یک‌تکه‌ی ماهرانه‌ی مسحورکننده‌ای است. هم‌چون کنسرتی به‌دقت طراحی‌شده یا اپرایی موزون، با ریتمی یکدست و اجرایی ماهرانه تا انتها پیش می‌رود، تمام می‌شود و تو ملتفت نمی‌شوی قطعه‌ها چطور به هم پیوستند تا یک پیکره‌ی متحد را بسازند.

اهمیت زاویه دید یک گیتار

فیلم تازه‌ی کوئن‌ها متمرکز بر همان ایده‌ی همیشگی است که بیش از سه دهه است پی‌گیری می‌کنند: حکایت چند آدم طماع و ابله که فکر می‌کنند خیلی زرنگند ولی در اصل، دارند گور خودشان را می‌کنند. ابله‌هایی که حماقت‌شان قابل تحسین است چون سرشار از شور زندگی‌اند! همان‌ها که قبلاً دیده‌ایم حالا در زمان و مکان غرب وحشی قرار گرفته‌اند.

یک فیلم کوچکِ بی‌ادعا

فیلم‌‌ساز که مشخص است عاشق تاریخ سینماست، به جای ناخنک زدن به مضامین «عمیق» همه‌پسند، تلاشش را صرف دوباره‌سازی شوخی‌های مشهور لورل و هاردی کرده و به همراه دو بازیگر درجه یکش وقت زیادی صرف باورپذیر درآوردن فیگورها و جزئیات رفتار دو ستاره‌ی تکرارنشدنی سینمای کمدی کرده. فیلم، دستاورد بزرگی است برای بازسازی شمایل دو بازیگر فقید.

انزوا در ازدحام

به نظر می‌رسد تم مورد علاقه‌ی این فیلم‌ساز «فقدان» است. او داستان‌هایی تعریف می‌کند درباره‌ی «از دست دادن» و این‌که حالا چطور باید با آن‌چه از دست داده‌ایم کنار بیاییم، آن هم در دنیایی که چه در دوره‌ی پیشامدرن و چه زیر نقاب مدنیت امروزی، خشن و حریص است و آدم‌ها را منزوی و مطرود می‌خواهد.

اگر هنر نبود واقعیت ما را خفه می‌کرد

این فیلم، نام ساده و عجیبی دارد: ‌شعر. تا وقتی فیلم را ندیده‌اید، بعید است این اسم توجه‌تان را جلب کند و احتمالاً تصور می‌کنید اسمی است بیش از حد عام برای یک فیلم سینمایی. اما بعد از تماشای فیلم حیرت خواهید کرد از این‌که کسی توانسته واقعاً فیلمی بسازد برای کند و کاو در ماهیت شعر.

بازگشت به بهشت

بعد از دیدن سوزاندن علاقه‌مند شدم از سابقه‌ی سازنده‌ی فیلم، یعنی آقای لی چانگ‌دونگ سردربیاورم. فیلم دومش را دیدم به اسم آب‌نبات نعنایی که در سال ۱۹۹۹ ساخته شده. فیلم با تصویر مردی شروع می‌شود كه آراسته و با کت و شلوار، در یك محوطه‌ی حاشیه‌ی شهر، زیر پلی خوابیده كه قطار از رویش می‌‌گذرد.

زنان خاموش، مردان بازیگوش

روما یک سال از زندگی یک دختر خدمتکار معمولی در گوشه‌ای از شهر مکزیکوسیتی در سال ۱۹۷۰ را نمایش می‌دهد؛ دختری به نام کلئو که پیشخدمت یك خانواده‌ی طبقه متوسط است. حوادثی باعث می‌شود اشتراکاتی میان او و خانم خانه به وجود بیاید که ناچارشان می‌کند درباره‌ی مسائل مبنایی زندگی‌شان تصمیم‌هایی بگیرند.

سگ‌ها و آدم‌ها

جزیره‌ی سگ‌ها را اگر قرار باشد بر اساس ریخت ظاهری هم قضاوت کنیم زیبایی‌شناسی درجه یکی دارد: تلفیق خلاقانه‌ای از بافت بصری فیلم‌های تاریخی سینمای ژاپن و به‌خصوص انیمه‌های ژاپنی با نشانه‌های برگرفته از فیلم‌های حادثه‌ای ـ علمی‌خیالی آمریکایی. سازندگان فیلم، سر صبر و با حوصله، همه‌ی این اجزا را در طول فیلم کنار هم چیده‌اند با لحنی متناسب و یکدست.

پروپاگاندای خوب،‌ پروپاگاندای بد

کتاب‌چه‌ی سبز بر مبنای ایده‌ی همراهی یک زوج ناجور بنا شده؛ یک ایتالیایی ـ آمریکایی قلچماق، اهل عمل، مرد خانواده و خوش‌اشتها که از «دل جامعه» آمده و نماینده‌ی لذت بردن از همه‌ی چیزهای دم‌دستی و پیش‌پاافتاده است، مجبور شده راننده‌ و مراقب یک آفریقایی ـ آمریکایی شود که هنرمند، ادیب، سخت‌پسند، نخبه‌گرا، وسواسی و کم‌و‌بیش انزواطلب است

error: Content is protected !!
پیمایش به بالا